دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
جمعه, 10 فروردین,1403

قدیمی‌ها می‌گویند...
زینب مولودی ننه‌ام می‌گويد: خاک بر سرت که برای کشورت غیرت نداری. می‌گويم: دیگه چرا ننه؟ گفتی ایرانی بپوش، پوشیدم، گفتی ایرانی بفروش، فروختم. می‌گويد: برای خاطر این‌که وقتی رفیقت ازت می‌پرسه چرا گوشی ایرانی دست می‌گیری می‌گی از ترس ننه‌ام! می‌گويم: اونو که راست می‌گم، ولی... می‌گويد: همین دیگه، من که می‌دونم سرم رو بذارم زمین، مغازه رو از جنس خارجکی پر می‌کنی که بتونی اون ماشین قرمزه رو بخری. می‌گويم: این یکی رو هم ر...    ادامه »
خبر داشتی کرونا میاد؟
زینب مولودی -  چقدر نگران هزینه‌های رفت و آمدم به دانشگاه بودم؛ خبر نداشتم کرونا می‌آید و همه‌ی کلاس‌ها مجازی برگزار می‌شود. -  چقدر با بابایم جر و بحث کردم که اجازه بدهد برای مسابقات لیگ به استادیوم بروم؛ خبر نداشتم کرونا می‌آید و همه‌ی مسابقات، بدون تماشاچی برگزار می‌شود. -   چقدر از این‌که همسرم دیر از سرکار برمی‌گشت ابراز دلخوری می‌کردم؛ خبر نداشتم کرونا می‌آید و از بس همسرم در خانه می‌ماند، دعو...    ادامه »
خود نافراموشی
زینب مولودی روزی شاهزاده‌ای به قصد تفاخر در میان مردم می‌گشت و سرمست چشاندن حسرت به چشمان ایشان بود، که هیزم شکنی دید، چنان بی‌توجه به او که گویی کوری است. شاهزاده نزدیک‌ رفت و پرسید: «چشم داری؟» گفت: «آری!»  شاهزاده گفت: «پس آن‌چه می‌بینی بازگو!» و از این سؤال قصدی نداشت مگر خرد کردن تکبر نگاهِ او در تذلل جوابش. هیزم شکن گفت: «من مردی می‌بینم که چشم طمع خویش کورکرده و از دارایی‌های بسیار به اندکی قناعت نمود...    ادامه »
هدیه!

مادر، نرگس را روی پای خود نشاند و گفت: کارهایی مثل نماز خواندن، روزه گرفتن، رعایت حجاب، احترام به دیگران و کمک کردن به اونا خدا رو خوشحال می‌کنه و کسی که به سن تکلیف می‌رسه باید این کارها رو انجام بده که همون بندگی خداست، البته برای این که کارها رو درست انجام بدی باید از یک نفر تقلید کنی.

   ادامه »
خیر ببینی!!! (داستان کوتاه)
عالمه هاشمی هوا عالی است. نسیم خنک عصرگاهی برگ‌های تازه متولّد شده را به آرامی در هوا می‌رقصاند و سایه‌ی زیبا و لرزانی بر زمین می‌پراکند. به ساعتت نگاه می‌کنم. مهین دیر کرده است. قرار بود برویم عیادت مریم. میوه‌ها توی دستم سنگینی می‌کند. می‌گذارمشان زمین. کلافه شده‌ام. از هیچ چیز به اندازه‌ی منتظر ماندن کنار خیابان بدم نمی‌آید. شماره‌ی مهین را برای سومین بار می‌گیرم... برنمی‌دارد. حالا نیم ساعت از قرارمان گذشته است. تر...    ادامه »
ثواب افشای سلام
 زینب مولودی جوانکی بود که روزها پای راست بر چپ می‌نهاد و شب‌ها پای چپ بر راست. هر که او را معترض می‌شد که عمر گرانمایه چون هدر کنی؟ برخیز و بیلی به کف گیر! با زهرخندی جوابش می‌داد که چرا برخیزم که مرد خرمند چون به طلا رسد، بیل از کف وانهد و به خوردن سرگرم گردد. مرا نیز پدری است چون دُر که بسان چشمه‌ای به پایم نشسته است و آب و نانم به تمامی تأمین می‌کند؛ بیم مرگش ندارم که هر روز به جانش دعا فرستم. روزی شیخی با خرد با پشته‌ای از خار از او عبور کرد و سلام...    ادامه »
رهنوردان را سبکباری بُوَد
فاطمه اکبری سلامش کردم. جواب سردی داد و بدون این که به من نگاه کند رفت روی تختش دراز کشید و با گوشی جدیدش سرگرم شد. گفتم: حالت خوبه؟ سرش را کمی به جلو خم کرد و صدای خفه‌ای از ته حنجره‌اش بیرون داد. با این برخوردها دیگر ایستادن و صحبت کردن با او معنی ندارد. رفتم به آشپزخانه و دیگ را بار گذاشتم. آب به جوش آمد. به صدای قل قل آن گوش دادم. برنج‌های خیس شده را در آب جوش ریختم. صدای زنگ در دوباره بلند شد. چهره‌ی دخترم بود. دکمه‌ی آیفون را زدم تا در باز شود. منتظرش نماندم و به ...    ادامه »
گل از برای که می شکفد
زینب مولودی غنچه‌ای کوچک در گوشه‌ای از باغچه؛  شاید او نداند ولی همه می‌دانند که گل‌ها همه با هم برابر نیستند. بعضی گل‌ها به گل فروشی‌ها می‌روند، به دست تازه دامادی خریده می‌شوند و به دست عروسی می‌رسند که در تمام مجلس آن را می‌گرداند و تا سال‌ها آن را برای خود نگه‌می‌دارد، خشک می‌کند و خانه‌اش را با آن زینت می‌بخشد. این البته اوج زندگی یک گل نیست. بعضی گل‌ها حتی به تلویزیون می‌روند؛ بعضی به دست وزیر...    ادامه »
خاطراتی از آن سوی مرزها
نماز خواندی؟ از پدرم پرسیده بودم: «چرا نماز؟» گفتند: «نماز، کلید بهشت است». آن وقت 14 ساله بودم و به مذهب اهل تسنّن. امّا  نماز را از پدرم که شیعه شده بودند یاد گرفته بودم. نماز ظهر و عصر را پشت سرهم می‌خواندم چرا که روایت از پیامبر اکرم(ص) برایم خواندند. یک روز ساعت 2 شده بود و من از موبایل جدا نمی‌شدم. آن قدر مشغول شده بودم که وقتی از اتاق بیرون آمدم  با پدرم برخورد کردم امّا نگاه من فقط به گوشی‌ام بود. پدرم از من پرسیدند: «نماز خواندی؟&...    ادامه »
روباه و زاغ
زینب مولودی روباهی به زاغ‌زار روان شد همی. زاغ‌ها چون بدیدندش بترسیدند و بر درختان شدند. روباه ایشان را گفت نترسید که از بهر خوردن نیامده‌ام. گفتندش: پس آمدنت را سبب چه باشد؟ گفت: آمده‌ام تا آوازتان بیاموزم و شما را مدرکی عطا کنم که زین پس از حیله‌ی روبهان در امان باشید و نیز در کتب بنویسند، زاغ چون خواست آوازش آشکار کند بی‌آن‌که منقار بگشاید مدرک آواز‌خوانی خویش ارائه نمود و پنیر خویش ببرد. زاغ‌ها چون این رأی خردمندانه بدیدند، زاغ بچگان به روباه س...    ادامه »
صفحه 1 از 9ابتدا   قبلی   [1]  2  3  4  5  6  7  8  9  بعدی   انتها   
Escort