خاطرات ملکوتی
در تابستان ۱۳۶۸ در آزمون ورودی مدرسه علمیه نرجس شرکت کردم. داوطلبان همه بر صندلی های شماره گذاری شده ی خود در فضای آرام و معنوی سالن اجتماعات مدرسه نشسته بودند، دقایقی پیش از آزمون، خانم طاهایی، چادر بر سر برای خوش آمدگویی آمدند، رو به روی اولین صف ایستادند و سوره ی نصر را خواندند: «بسم الله الرحمن الرحیم اذا جاء نصر الله والفتح ورأیت الناس یدخلون فی دین الله افواجا فسبح بحمدربک واستغفره ربک انه کان توابا» و خداوند را به خاطر روی آوری روز افزون جوانان به تحصیل علوم دینی شکر و سپاس گفتند.
من، که جوانی ۲۳ساله بودم و خودم را مسلمانی پرهیزگار می دانستم، نه کافر، از تلاوت این سوره که درباره ی کافران بود به وسیله ی خانم بسیار ناراحت شدم. با خود گفتم: مگر ما کافریم که حالا وارد دین خدا شده باشیم؟!
اما نمی دانستم که در بهشت خانم طاهایی چه نعمت هایی وجود دارد! در نخستین جلسه ی درس اخلاق خانم نشستم. سالن اجتماعات پر از طلاب تازه وارد و قدیمی و اساتید و کارمندان بود. خانم نزل بهشتی خود را تقدیم کردند: «در همه ی کارهایتان اخلاص داشته باشید و برای خدا درس بخوانید و…»
یکی از طلبه ها در پایان جلسه، یادداشتی به خانم داد با این مضمون: «اگر ما به خاطر علاقه و محبتی که به معلم خاصی داریم و به دلیلی که او ایمانش قوی است در کلاسش حاضر شویم، آیا با اخلاص منافات دارد؟»
گر چه این انتخاب هم در طول عشق به خدا و اخلاص برای اوست ولی خانم طاهایی با تیزهوشی تمام، پی به اشتباه این طلبه برده و فرمودند: «نه این اخلاص نیست، شما باید فقط برای خدا در کلاس درس شرکت کنید نه برای علاقه به معلم، هر چند به خاطر خوبی و ایمانش باشد».
بسیار به آیات «وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا»، «قَالَ فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ إِلَّا عِبَادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ»، «فَاسْتَقِمْ کَمَا أُمِرْتَ وَمَن تَابَ مَعَکَ» و… در توصیه به اخلاص استناد می کردند.
* «نُزُلاً مِن غَفورٍ رَحیم» (فصلت، ۳۲)
***************************
درس زیارت جامعه
صدای دل نشین هم خوانی بچه ها در فضا پیچید: «صلی الله علی محمد، صلی الله علی النبی، صلی الله آل محمد وعلی آل النبی ،أنت بدر، انت نور فوق نور، أنت مصباح الثریا یا حبیبی یا رسول» این صلوات مخصوص را وقتی می فرستادیم که استاد وارد می شدند.
عصا زنان آرام، آرام به طرف جایگاه آمدند. پشت تریبون نشستند. گفتند: «سلامتان را بخوانید». بچه ها رو به قبله سرپا ایستادند، «بسم الله الرحمن الرحیم السلام علیکم یا اهل بیت النبوه، و موضع الرساله، و مختلف الملائکه…» آوای پر طنین بچه ها در فضا پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شد. درس روزهای چهارشنبه شرح زیارت جامعه ی کبیره بود. استاد نگاهی عمیق به بچه ها انداختند. سالن پر بود از طلاب و میهمانانی که برای شنیدن درس عمومی استاد در صف های منظم نشسته بودند. صدای لرزان خانم در فضا پیچید:
«بسم الله الرحمن الرحیم. اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن، صلواتک علیه و علی آبائه فی هذه الساعه و فی کل سالعه… و هب لنا رأفته و رحمته و دعائه و خیره ما ننال به سعه من رحمتک و فوزاً عندک».
من در حضور او خود را در برابر یک روح بزرگ و یک انسان فراتر می یافتم. راستی او به من چه آموخت؟ نه! من از او چه آموختم؟ چه بسیارند کسانی که همیشه حرف می زنند بی ان که چیزی بگویند و چه کمند کسانی که حرفی نمی زنند، اما بسیار می گویند. و من از او آموختم! و او به من نشان داد: اخلاص را، اخلاص در نیت را، اخلاص در گفتار را و اخلاص در کردار را. و به قول علی (علیه السلام) که می گوید: «هر که به من حرفی آموخت، مرا عبد خویش کرد»
«شگفتا! وقتی که بود، نمی دیدم، وقتی می خواند، نمی شنیدم… و وقتی دیدم که او نبود و وقتی شنیدم که نخواند. چه غم انگیز است؛ وقتی چشمه ای سرد و زلال در برابرت می جوشد و می خواند و می نالد، تشنه ی آتش باشی و نه آب، و چشمه که خشکید، که بخار شد و به هوا رفت و از زمین آتش رویید و از آسمان آتش بارید، تو تشنه ی آب گردی و نه آتش».
چه جانکاه است! عمری گداختن از غم نبودن کسی که تا بود، خود را سیراب نکردیم.
و اکنون او دیگر از میان ما رفته است، اما نه! او با هجرتش جاودان شده است، و من تنها به این امید دم می زنم، که با هر نفس، گامی به او نزدیکتر شوم. همگام با او، در جامعه ی کبیره، در دعای فرج صاحبمان، که در لحظه لحظه ای زندگیم، که با کلام او همراه شوم: یاد… خدا.
«ای دل من در هوایت، همچو آب و ماهیان
ماهیِ جانم بمیرد، گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نَبوَد، یک زمان بیرون، آب
عاشقان را صبر نَبوَد در فراقِ دل سِتان
***********************
سلام اول
به آرامی و با طمأنینه به سمت سالن نمازخانه می رفتند. تعدادی از طلبه ها دور ایشان را گرفته بودند. خیلی عجله داشتم، اما به خود اجازه نمی دادم جلوتر از استاد حرکت کنم. به آهستگی قدم های ایشان را دنبال کردم. پله ها را که طی کردند، خواستم با سلامی عرض ادب کنم و رد شوم، اما پیش از سلام من، نگاهی با محبت به من افکندند و با رویی گشاده و لبانی متبسّم به من سلام کردند. خیلی خجالت کشیدم. دوست داشتم زمین دهان باز کند و من را ببلعد. استاد همیشه در سلام گفتن بر همه سبقت می گرفتند، کوچک و بزرگ، بچه و پیر، فرقی نمی کرد. تواضع فوق العاده ی ایشان برای من درسی بزرگ بود. افسوس که نتوانستیم از این نعمت بزرگ و گوهر ارزشمند معنوی بیشتر بهره ببریم، به امید ادامه ی راه ایشان.
*********************
قصه ی روز هفتم
خیلی کوچک بودم، شاید ۱۰ یا ۱۲ ساله، می دانم که کوچک بودم، آخر هفته ای بود که من و خانواده ام به دعوت یکی از اقوام به باغی در اطراف مشهد رفتیم. جز من چند بچه دیگر هم آنا بود، همه مشغول بازی بودیم که چیزی توجهم را جلب کرد ورود خانمی متشخص که همه به احترام او ایستاده بودند و گرهی نیز که مادر من هم با آنها بود به استقبال ایشان رفتند، برایم جالب ود اما ابهت آن خانم مانع می شد که نزدیکشان بروم. به بازی ادامه دادم اما تمام حواسم به او بود که متوجه شدم مرا صدا می زند.
«ریحانه بیا پیش من» خیلی خوشحال شدم، چون بین آن همه خانم های بزرگ من هم دیده شدم، آن هم توسط بانویی که همه احترامش می کردند.
محبتش خیلی به دلم نشست، هنوز چیزی نگذشته بود که استاد دوباره رو به من کردند و از من دعوت کردند برای مراسم زیارت عاشورا که در خانه خودشان برگزار می شد همراه مادرم بروم و این شد آغاز تحولی بزرگ در زندگی من.
فراموش نمی کنم، از همان دوران کودکی شیفته ی دعا کردن استاد بودم، خاصه وقتی که خدمت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) سلام می دادند. ایشان در آخر دعایشان می فرمودند «و هب لنا رأفته و رحمته و دعائه و خیره» هر بار می شنیدم فکر می کردم، به تک تک جملات، «وهب لنا رأفته و رحمته: ای پروردگار من رأفت و رحمت ارباب ما را برای ما ببخش (عطا کن و دعای خیر ایشان را نصیب ما بفرما و خیرخواهی ایشان را برای ما تأیید نما»
آیا کسی می تواند چیزی بیش از این را بخواهد و کسی بهتر از امام (علیه السلام) می تواند خیرخواهی کند؟
خانم دست شما را ببوسم؟
مطلب دیگری قلب مرا معطوف به استاد کرد تواضع زیبای ایشان بود. غیر ممکن بود که کاری کوچک برای استاد انجام دهی و تشکر نکنند و جمله اختصاصی ایشان برای تشکر همین بود: «اجازه بدهید دست شما را ببوسم».
تواضع ویژگی جدایی ناپذیر استاد بود و تشکر با این جلمه، عزت نفس و ایمان قوی می خواهد. ایشان جلوی همه ی شاگردانشان می ایستادند. و همیشه می فرمودند: «ان تتق الله یجعل لکم فرقانا: اگر تقوا پیشه کنید، بر شما فرقان ایجاد می شود و خودشان همین گونه بودند. ۵۰ سال تبلیغ اسلام بدون کوچک ترین انحراف و خطا جز در سایه ی عمل به این آیه ی مبارکه به دست نیامده است.
نظم در کارشان اصل بود، آخر استاد فقط نهج البلاغه نمی خواندند، عمل می کردند و همیشه می فرمودند به آن چه می دانید عمل کنید، خداوند علم آن چه را نمی دانید به شما عطا می کند. و امیرالمؤمنین(علیه السلام) می فرمایند: «اوصیکم بتقوی الله و نظم امرکم»
همیشه رو به قبله مطالعه می کردند و می فرمودند به نیابت از جانب معصومین مطالعه می کنم و خوب نتیجه هم شد آن چه جهان اسلام را به حیرت آورد.
امام علی(علیه السلام) می فرمایند: عاقل اول می اندیشد بعد حرف می زند. هر بار برای کاری خدمت استاد می رفتیم، اول استاد خوب به حرف ها گوش می دادند و سپس با مکث و تفکر با نام خداوند شروع به صحبت می کردند و پاسخ ما را می دادند.
امر به معروف و نهی از منکر همیشه در رأس دستور کار ایشان بود، گاهی با سکوت خود در برابر کاری که درست نمی دانستند و گاهی با اخم یا روی گردانیدن، امر به معروف و نهی از منکر می کردند.
در امر به معروف و نهی از منکر ظرفیت شخص را در نظر می گرفتند. یک بار در یکی از سفرهایی که همراه استاد بودیم، چند طلبه غیرایرانی که تازه وارد حوزه شده بودند هم با ما همراه شدند. آن ها که خیلی با آداب اسلامی آشنایی نداشتند در رعایت حجاب کوتاهی می کردند و اما استاد با سعه ی صدر بسیار برخورد کردند و در آخر سفر که به ایشان نزدیک شده بودند به ایشان پیشنهاد کردند، بیاید قرآن بخوانیم و بعد با انتخاب آیات حجاب و تفسیر آن به زیباترین وجه، آن ها را امر به معروف کردند.
حجاب طلبه امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
استاد رثایی درباره حساسیت حجاب در نزد استاد می فرمایند: این اواخر استاد نمی توانستند خودشان برای زیارت مشرف شوند و ما ایشان را با ویلچر می بردیم، استاد اجازه نمی دادند کسی چرخ ایشان را حرکت دهد جز من و می فرمودند دوست ندارم به خاطر من، دست و صورت طلبه ی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را نامحرم ببیند.
با این حال استاد هرگز از تفریح و سرگرمی ما غافل نبودند، در همان سفر در راه برگشت به شمال رفتیم، وضع به گونه ای بود که ما نمی توانستیم به راحتی وارد آب شویم، استاد وقتی متوجه نگاه حسرت بار ما شدند، فرمودند، اگر حاضرید با چادر وارد آب شوید، مانعی نیست و زمانی که از آب خارج شدیم سریع سوار ماشین شدیم.
و او به درستی که شاگرد مکتب امیرمؤمنان بود، امام (علیه السلام) می فرماید: مؤمن آرزوی دراز ندارد و ایشان نیز هرگز آرزوی دراز نداشتند و عمر خود را در راه اسلام صرف کردند.