محمد حسن داودیان
گذشت فصلِ جدایی، تو خود وصالم ده
میانِ مجلسِ نیلوفران جلالم ده
چه روزگارِ عجیبی! ملولم از دستش
تو ای کبوترِ آواره شرحِ حالم ده
شکسته شهپر و بالم، چه دورم از یاران!
خدایِ من! مددی، چون پری دو بالم ده
منم پرندهی زخمی میانِ نیزاران
ز دست و دامنِ خود دانهی حلالم ده
سکوتِ چشمِ من از التماس لبریزست
ز چشمهی لبِ خود قطرهای زلالم ده
مرا و گسترهی ذاتِ یار، التّوبه
اگر که لب بگشایم زبانِ لالم ده
ز حلقِ عاشق افتاده این سخن جاریست
که بختِ خوش به شب و روز و ماه و سالم ده
منم به نغمهی داوود شهره در عالم
بیا به تربتِ پر لاله انتقالم ده