برام عادّی بود…

emam-zaman

زهرا.خ

برام عادی بود… همه‌ی اینا رو می‌دونستم… اما اون روز…

پنج شیش سالی از من کوچکتره…

تازه از بیرون اومده بود، هنوز دماغش قرمز بود؛

حالش یه جوری بود… تو نگاش… نمی‌دونم غم بود، نگرانی بود… دست و پاشو گم کرده بود…

گفتم: چیه؟ چی شده؟! گریه کردی؟…!

گفت: یه چیزی فهمیدم، امروز فهمیدم…

مگه نمیگن امام زمان پشت پرده‌ی غیبته و قراره یه روووووووووووووووزی بیاد؟!

امروز یه چیز دیگه میگفتن… میگفتن… میگفتن امام زمان داره بین ما زندگی میکنه، ممکنه اونی که از کنارمون رد میشه امام زمان باشه… شاید… شاید جواب سلاممون رو… می‌گفتن… .

شاید الان تو مجلسمون نشسته باشه و ما رو ببینه… یعنی مثل امام‌های دیگه تو زمان خودشون؟ اما… اما محل زندگیشون معلوم نیست چون… .

گفتن به خاطر گناهای ما… پس چرا… چرا ما گناه می‌کنیم؟ چه جوری می‌تونیم… .

شاید بقیه هم نمی‌دونن؛ بهشون بگیم… بگیم امام زمان بین ماست

بغض کرد. چشمانش پر اشک بود… دست و پاشو گم کرده بود…

منو میگی! دهنم از تعجب وامونده بود… آره عجیب بود

آخه من همه‌ی اینا رو می‌دونستم… امّا هیچ وقت دست و پامو گم نکرده بودم

هیچ وقت…

برام عادی بود… همه‌ی اینا رو می‌دونستم… اما اون روز… .

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا