گفت و گو با استاد مرحوم فاطمه اعتمادی

khanom-etemadi

نه آموزش و پرورش را می خواهم و نه استخدام رسمی آن را

تنظیم: فاطمه اکبری


آن‌چه می‌خوانید مصاحبه‌ایست با استاد مرحوم فاطمه اعتمادی که در مرداد ماه سال ۸۳ توسط خانم عالیه طباطبایی انجام شده‌است. خانم اعتمادی ـ رحمت خدا بر روان پاکش بادـ از جمله‌ی زنانِ دانشمند و متعهّدی بود که پیش و پس از انقلاب  به همراهی استاد طاهایی ـ رحمت‌الله علیه ـ سهم بزرگی در انقلاب زنان در خراسان و ایران ایفا کرد، این مصاحبه به مناسبت سال‌روز درگذشت این بانوی دانشمند و انقلابی تقدیم خوانندگان شمیم می‌گردد.

استاد اعتمادی از این‌که پذیرفتید تا در مصاحبه‌ی ما شرکت کنید و خاطرات خود را از فعّالیت‌های خود پیش‏و‏پس از انقلاب تعریف کنید سپاس‌گزارم پیش از هر چیز خواهش می‌کنم در ‌باره‌ی دوران کودکی و نوجوانی خود کمی صحبت کنید.

*بله. بنده در سال ۱۳۱۳ در یکی از شهر‌های جنوب خراسان(بیرجند) متولّد شدم. پدرم با شرکت چند نفر به تجارت مشغول بودند. پنج سالم بود که پدرم به رحمت خدا رفت و مادرم سرپرستی ۴ فرزند که یکی پسر و ۳ تا دختر بودند را برعهده گرفت. مادرم فارغ‌التحصیل اولین مدرسه‌ی جدید‌التأسیس بیرجند بودند. امّا به دلیل سخت‌گیری پدرم با اجتماع سر‌و ‌کار نداشتند. پس از فوت پدر کمر همّت به تربیت فرزندان بستند. بنده تا سال ششم ابتدایی را در بیرجند خواندم در حالی که رتبهی اول بودم. بعد به دلیل مخالفت مادر برای ادامه‌ی تحصیل در منزل به آموختن کارهای هنری پرداختم. بعد که برادرم پزشکی قبول شد به همراه مادر به مشهد آمدم تا همراه برادرم باشم و به توصیه برادرم دورهی دبیرستان را متفرّقه خواندم و دیپلم گرفتم به صورت حق‌ّالتدریس در دبیرستانهای مشهد مشغول به کار شدم .

اگر فکر سیاسی من را بخواهید بنده از کودکی نسبت به این گونه مسائل حسّاس بودم. در بیرجند دو خانوادهی مشهور بودند به نام عَلَم و خذیمهی علم. این دو خانواده به واسطهی همان علم که نخست وزیر شاه بود خیلی نفوذ داشتند و البتّه مثل ارباب خود که به دروغ وانمودهای دینی داشت، اینها هم مجالس مذهبی تشکیل میدادند. دههی عاشورا به بیرجند میآمدند و روضههای زنانهی بزرگی میگرفتند و خانمهایی میآمدند و مرثیه میخواندند.

در یکی از این مجالس من به اصرار، همراه مادرم رفتم. مردم دو طرف یک سالن بزرگ، خیلی منظّم نشسته بودند و یک مبل بزرگ هم در طرفی گذاشته بودند برای مرثیهخوانها. رسم مجلس بر این بود که تا دختران علم نمیآمدند. مجلس را شروع نمیکردند. یک راهی از وسط باز گذاشته بودند برای اینها که بیایند و بروند بالای مجلس بنشینند.

من چون جا کم بود همان وسط راه نشستم. خانمی که مسئول نظم و انضباط بود آمد و به مادرم گفت: این دختر را بلند کنید از این جا که بیبیها میآیند. اما من در جواب مادرم گفتم: بلند نمیشوم. بالأخره دخترهای علم آمدند، به من که رسیدند، من خودم را کمی کج کردم تا ازکنارم رد شوند. همهی سالن جلوی پای آنها بلند شدند، الّا من که از جایم تکان نخوردم. بعد از آن خانمی که مسئول نظم و انضباط بود مادرم را سرزنش کرد. وقتی به خانه برگشتیم مادر به من گفتند: چرا بلند نشدی؟ چرا احترام نکردی؟ گفتم: من از شما پرسیدم که این‌ها سیّد هستند؟ شما گفتید: نه. اگر سید بودند خوب پا میشدم.

بعد گفتم که اینها همه ظلم به شما کردند، چرا ما باید به آنها احترام کنیم؟ مادرم جلو دهانم را گرفتند و گفتند: این حرفها را نگو، خطرناک است البته من قانع نشدم.

شما چه طور این همه بینش سیاسی در آن موقع داشتید؟ از کجا از وضعیت کشور آگاه بودید؟

*بله، من خیلی اهل مطالعه بودم. نسبت به مسایل اجتماعی و عقیدتی هم بسیار حسّاس بودم و از همه جا مطالب را میگرفتم. وقتی احزاب تظاهرات برگزار میکردند، میرفتم نزدیک آنها که ببینم چه میگویند. گاهی مادرم منع میکردند که بیرون بروم. از پشت بام به حرفهایی که از بلندگو پخش میشد گوش میدادم.

یک همسایهای داشتیم که شوهرش دکتر بود. یک سری روزنامه به من میداد و میگفت: دور ازچشم مادرت اینها را بخوان. شوهرش هم هر وقت بیکار میشد برای من صحبت میکرد. از ظلم و فساد دستگاه حاکم و از مفاسد علم میگفت. از ستم فئودالها بر مردم رعیّت و این طور حرفها که بینش انتقادی و سیاسی من را بالا میبرد. البتّه من میدیدم در روزنامههای اینها هیچ حرفی از خدا نیست. چون در مسائل مذهبی خیلی قوی بودم میفهمیدم که جای خدا در مطالب اینها خالی است بعد متوجّه شدم که این پزشک کمونیست است و فعّال در حزب توده.

مادرم هم دیگر اجازه ندادند که من در جلسات آنها شرکت کنم. در زمان نخست وزیری مصدّق هم من پیگیر قضایای سیاسی بودم و وقتی که مصدّق از آیتالله کاشانی جدا شد من با عقل آن موقع خودم میگفتم که اگر مصدّق با آیتالله کاشانی کنار بیاید، کشور ما رو به راه میشود.

بقیهی افراد خانوادهی شما هم به مسائل سیاسی و اجتماعی حسّاس بودند؟

*بله. پدرم خیلی به رژیم رضا‌خان انتقاد داشتند. بعدها برادرم که تنها پسر خانواده بودند در سال ششم ابتدایی یک مقالهای دست او دادند، انتقادی که در مدرسه بخواند. برادرم هم خوانده بود و طرفداران علم به مادرم انتقادکردند؛  خود علم هم بعدها انتقام این مقاله را از برادرم گرفت. یعنی وقتی که او شاگرد اول دانشکدهی پزشکی شده بود و در بورس اعزام به خارج پذیرفته شده بود به مدّت چندین سال نگذاشتند اعزام شود و او را به نقاط بد آب و هوای اسفراین و بعد هم به دستور خود علم به بیرجند فرستادند و به جای دو سال، چهار سال خدمت کرد.

البتّه برادرم هم این قدر از نظام پهلوی متنفّر بود که وقتی از ایران رفت، نامهای برای مادرم نوشت که من این پول تحصیل را بعد که برگردم پس میدهم که از پول اینها درس نخوانده باشم. سال ۵۴ هم که برگشت به حمدلله همهی پول را برگرداند و از این جهت زیر دین پهلوی نبود.

از چه زمانی با خانم آشنا شدید؟

*قصّهی ما با خانم طاهایی هم سرِ دراز دارد. من برای تدریس به یک دبیرستانی میرفتم در همین خیابان دانش به نام مدرسهی دادگر. دانش آموزان میدیدند که من از نظر حجاب چادری هستم و جوراب ضخیم میپوشم، خیلی از سؤالهای اعتقادی و دینیشان را از من میپرسیدند، در حالی که درس حرفه و فن را به من داده بودند. البتّه یک خانم بیحجابی هم بود که ایشان درس دینی به بچهها میداد.

کمکم بچّهها به مدیر گفته بودند: اعتمادی بیاید به ما دینی درس بدهد، این خانم برود برای حرفهوفن. قرار بود بعد از دو سال که درس دادم رسمی بشوم. من دورههای مرحوم باغچهبان را هم که برای تدریس بزرگسالان بود دیده بودم و همانطور که در دبیرستان مشغول بودم، عصرها میرفتم کلاسهای مبارزه با بیسوادی و الحمدلله خیلی هم موفّق بودم. با واسطهی یکی از دوستان که برای دعوت مبلّغ به مشهد آمده بود و میخواست خانم طاهایی را با خودش ببرد وارد مکتب نرجس شدم و این در حالی بود که آن قدر از این محیطها تصوّر بدی داشتم که حتّی از کنارِ در سالن وارد آن جا هم نشدم. وقتی دوستم با خانم طاهایی صحبت میکردند دیدم خانم دارند به طرف من میآیند. احوال‌پرسی کردند و ما را برای ناهار دعوت کردند خانهی خودشان.

من که دوست نداشتم بروم بهانه آوردم که کلاس دارم و دیر تعطیل میشوم. ایشان هم گفتند: من هم تا وقتی که از این جا بروم خانه دیر میشود. شما هر وقت کلاستان تمام شد بیایید.

بالأخره به اجبار رفتیم. آن روز خانم به جای این که از دوست بیرجندی من که با ایشان خیلی صمیمی بود سؤال کنند و با ایشان گفتوگو کنند، بیشتر متوجّه من بودند. وقتی فهمیدند من دورههای مبارزه با بیسوادی را دیدهام خیلی خوشحال شدند و دعوت کردند که به کلاسهای بزرگسالان آنها سری بزنم. البتّه من قبول نکردم که تدریس کنم امّا قبول کردم که سر بزنم.

چند وقت بعد که با پیغام دوبارهی خانم به مکتب نرجس رفتم و از کلاسها بازدید کردم دیدم آنها پیشرفتی نداشتهاند؛ یک دختر جوان که وارد هم نبود تدریس میکرد و کلاسهایش برای خانمها جاذبه نداشت. به خانم گفتم: شما با این وضعیت به جایی نمیرسید. بهتر است این کلاسها را تعطیل کنید. ایشان هم قبول کردند و به آن خانم گفتند از فردا دیگر نیایید.

بعد به من گفتند: خوب حالا چه کسی را جای ایشان بگذاریم؟ کلاسها را خودت به عهده بگیرکه تعطیل نشود. این بود که من دیگر دیدم راهی ندارم و مجبورم قبول کنم. امّا گفتم من چون می‌خواهم به دانشگاه بروم و خیلی کار دارم فقط یک سرو و سامانی این جا را میدهم بعد هم شما باید قول بدهید بعضی دروس مثل ادبیات عرب و عقاید را با من کار کنید تا برای کنکور آماده شوم. ایشان قبول کردند و خودشان تدریس به من را شروع کردند.

چه شد که قید  تدریس در آموزش و پرورش و تحصیل در دانشگاه را زدید و فقط به حوزه اکتفا کردید؟

*روزی خانم طاهایی از من پرسیدند که بالأخره برنامهات برای آینده چپیست؟ چه فکری برای خودت داری؟ گفتم: رشتهی ادبیات عرب تازه در دانشگاه تأسیس شده. میخواهم کنکور بدهم و ادبیات عرب بخوانم. بعد همین طور که در سالن مکتب راه میرفتیم، فرمودند: شما چرا به دانشگاه امام صادق(علیهالسّلام) نمیروید؟ این جمله را خیلی جدّی گفتند. من گفتم: دانشگاه امام صادق(علیهالسّلام)؟ تا حالا نشنیدهام! کجاست؟ فرمودند: همین جا. حوزه دانشگاه امام صادق(علیهالسّلام) است.

گفتم: باید روی آن فکر کنم. از آن طرف هم مدیر دبیرستان به من گفتند: من نامه نوشتهام که شما را رسمی کنند. فقط گفتهاند چون چادری هستید، کمی مشکل دارد. اگر چادر را بردارید بلافاصله استخدام رسمی میشوید چون آدم چادری را رسمی نمی کنند. من هم همان جا تصمیم خودم را گرفتم و گفتم دیگر نمیآیم. نه آموزش و پرورش را میخواهم و نه رسمیّت آن را. مدیر که خیلی خانم خوبی بود، خیلی متأسّف شد و چندین بار تأکید کرد که برگردم، امّا من دیگر برنگشتم. بله! خانم طاهایی تأثیر خودشان را روی من گذاشتند و بنده را به حوزه کشاندند. بعد از آن هم درسها را خدمت خودشان و خانم نوغانی که دختر آیت الله نوغانی بود شروع کردم و الآن هم در خدمت شما هستم.

در مسائل انقلاب چه طور فعّالیت میکردید؟

*در جریان انقلاب من اوّلین سخنرانی خودم را در زابل به جای خانم انجام دادم که وقتی خانم برای تبلیغ به زاهدان رفته بودند، من هم همراه ایشان بودم. ساواک مشهد حاج آقای طاهایی را دستگیر کرده بودند، مکتب را بسته بودند و احتمال داشت که خانم را هم بعد از آن بگیرند. از مشهد به ما تلفنی خبر دادند. متأسّفانه حال خانم خیلی بد بود و تب و گلودرد شدیدی داشتند.

آن آقایی هم که ما در زابل منزل ایشان بودیم از ترس ساواک به ما گفت: هر چه زودتر منزل ما را ترک کنید و از شهر هم بروید که دستگیر نشوید. بالأخره ما شهر را ترک کردیم و به زاهدان رفتیم. که آن هم ماجرای مفصّلی دارد.

شما در جریان تظاهراتها و تحصّنها در منزل علما حضور داشتید؟

*بله. من همه جا همراه خانم بودم. مکتب از همان روزها در راهپیماییها ماشین شعار داشت که معمولاً ماشین خودِ حاج آقای طاهایی بود. ایشان روحانی بودند و البتّه مغازهدار هم بودند. ما میرفتیم روی ماشین. خود من و بعضی از خانمهای دیگر از مکتب نرجس شعارهایی را در مخالفت با رژیم میساختیم و مردم را هدایت میکردیم و البتّه این راهپیماییها همه پیرو اعلامیهها و دستورهای حضرت امام خمینی-رحمت الله علیه- بود. سخنرانیهای پرشوری هم من و هم خانم طاهایی در جمع مردم به خصوص در جمع بانوان داشتیم و پیامهای حضرت امام را به مردم میرساندیم. بعد هم در سال ۵۷ دوباره خودمان بدون این که از ساواک یا جای دیگر، دستوری گرفته باشیم مکتب را باز کردیم و شروع به فعّالیت کردیم که الحمدالله هیچ کس هم نه مخالفتی کرد و نه برای بستن آن آمد و از آن جا بود که کار خود را خیلی گسترش دادیم و تقریباً همهی حرکتهای زنان را در مشهد، از همین‌جا برنامهریزی و سازماندهی میکردم.

پس از انقلاب چه طور بود؟

*پس از انقلاب هم که نقش این مکان در حفظ انقلاب معلوم است. در دورهای که منافقین در پوشش سازمان مجاهدین خلق فعّالیت میکردند، در همین مکتب نرجس به صورت مخفی برای جذب جوانان میآمدند؛ چون این‌جا بیشتر دانشجویان و فرهنگیها رفت و آمد داشتند، ما در جریانات سیاسی پس از انقلاب مثل درگیریهای بین شهید بهشتی و بنی صدر و مسائل جنگ خیلی روی تبیین مسائل کار کردیم.

در حرکت های جهادی پشت جبهه هم خیلی فعّالیت میکردیم که البتّه فعّالیتها مردمی و خود‌جوش بودند و مکتب نقش سازمان دهی فکری و عملی را داشت. همهی دستورهایی که حضرت امام خمینی میدادند ما همه را در مکتب به اجرا میگذاشتیم و اوّلین هستههای حرکت را قبل از این که دولت تشکّل و سازمان درست کند در این جا خودمان سازمان‌دهی میکردیم؛ بعد که سازمان دولتی آن شکل میگرفت کار را به آنها واگذار میکردیم؛ مثل نهضت سوادآموزی، جهاد سازندگی، فعّالیتهای کمیتهی امداد و… .

سخنرانیهای شما در روز قدس پیش از راهپیمایی خیلی مشهور است و بسیار روی مردم اثر گذار بوده است.

*این لطف خداست البّته که در صدای ما اثری هست.

یکی از فعّالیتهای شما تأسیس مدرسهی علمیهی فاطمه‌الزّهرای توس* است که خودتان هم مدیریت آن را بر عهده دارید در این باره توضیحاتی برایمان میدهید؟**

*در سال ۱۳۵۱ حوزه‏  ی علمیه‏ ی الزّهرا در خیابان دریادل مشهد ]محسن کاشانی فعلی [ به وسیله ‏ی مرحوم آقای مدرّس تشکیل شده بود. پس از فوت ایشان در اثر تصادف، به پیشنهاد سرکار خانم طاهایی، مدیریت این مدرسه به من واگذار شد.

پانزده سال در این مکان بودیم که محل خیلی خوبی هم بود. بعد چون صاحب خانه به منزلش نیاز داشت ما مجبور شدیم جای جدیدی پیدا کنیم که اوّل در دو تا اتاق از منزل خانم رضایی کارها را ادامه دادیم تا پس از نُه سال با کمک افراد خیّری مثل آقای امانی و آقای ملّازاده و در خیابان خواجه ربیع دو منزل را برای حوزه گرفتیم. منزل اوّلی وقف و دومی خریداری شد. در سال ۱۳۸۱ با بازرسی مرکز از ما، هم مکان و هم نحوه ‏ی آموزش مورد تأیید قرار گرفت و ما از حالت شعبه ‏ی مکتب نرجس خارج شدیم و به طور مستقل زیر نظر مرکز مدیریت به کار خود ادامه دادیم. بعد هم افراد خیّری مثل آقای نیشابوری و آقای شجاعان یاری کردند و زمین فعلی در محل خیابان مطهری وقف و کلنگ‌ آن را مرحوم آیت‌الله عبادی امام جمعه ‏ی مردم مشهد زدند که پس از ساخته شدن آن ما به این محل نقل مکان کردیم.

این تغییر و تحوّلات البتّه زحمت زیادی برای ما داشت امّا در همه حال از کمک‏ های پنهان حضرت زهرا(سلام ‏الله ‏علیها) بی ‏نصیب نماندیم.

لطفا درباره‏ ی فعّالیت های خود در عرصه‏ ی حوزه توضیح دهید.

* من در سال ۱۳۴۹ با مکتب نرجس آشنا شدم و در سال ۱۳۵۰ به طور رسمی همکاری با این مؤسّسه را شروع کردم. در حوزه، ادبیات عرب را تا صمدیه تدریس کرده‏ ام. دروس تربیتی، تاریخ اسلام، نهج البلاغه و… را در برهه ‏های مختلف داشته ‏ام. برای معلّمان آموزش و پرورش دوره‏ های متعدّد تدریس کرده ‏ام. به مناسبت‏ در استان‌های مختلف کشور از جمله خراسان، سیستان و بلوچستان، تهران، یزد، کرمان، مازندران و… تبلیغ کرده ‏ام.

در خارج از کشور هم در سفرهای حج و هم‏چنین یک دوره‏ ی پانزده روزه در هامبورگ آلمان سخنرانی داشته‏ ام. البتّه به پیشنهاد استاد بزرگوارم خانم طاهایی بیشتر تفسیر قرآن را در سخنرانی‏ ها مورد توجّه قرار داده ‏ام.

استاد اعتمادی پس از یک عمر تلاش بی‏‏ وقفه در راه تدریس، تبلیغ و تبیین دین مبین اسلام در حالی که تا آخرین روزهای حیات پربار خویش در سمت مسئول آموزش مکتب نرجس و مدیر حوزه‏ی فاطمه‏ الزهرای توس مشغول خدمت بودند، در روز پنج‌شنبه بیست و ششم شهریور ماه سال۱۳۸۸ مصادف با بیست و هفتم رمضان جان به جان آفرین تسلیم نمودند.

*مدیریت این حوزه پس از درگذشت استاد اعتمادی بر عهده‌ی یکی از شاگردان ایشان به نام خانم ادبی می‌باشد.

**از این قسمت مصاحبه به نقل از مجله‏‏ی «ریحانه‌النّبی» شماره ‏های سوم، چهارم و پنجم سال ۸۵، فصل‏نامه‏ ی داخلی مدرسه‌ی فاطمه الزهرا(سلام‏ الله ‏علیها) توس نقل شده است. 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا