پرده ی آخر زندگی

parde

 بتول اعتمادی

پرده ی اوّل

خودت را، روی صندلی کهنه ، جابه جا می کنی. چراغ را روشن می کنی و نخ را از چشم سوزن می گذرانی. دنباله ی نخ را با دندان پاره می کنی و اندکی بعد، صدای چرخ خیاطی ات بلند می شود. دیر وقت است و هوا سرد و تو هنوز کار می کنی. بیرون برف می آید و تو بر لوح سبز رنگ پارچه ی ساتن، گل بنفشه ای را می دوزی که آن را بر گوشه ی نوشته ای طراحی کرده ای. چشمت به نوشته می افتد… «توکلت علی الله» دلت گرم می شود … گلدوزی می کنی و لبخند می زنی.

 پرده ی دوم

همان «توکلت علی الله» کار خودش را کرده و اینک تو در جمع مشتاقان درس و بحثت ایستاده ای و برای اوّلین بار می خواهی سخن بگویی. در چهره های تک تک آنان خیره می شوی … همان گلهای بنفشه … و زیر لب زمزمه می کنی: «توکلت علی الله» … و با اقتدار سخن آغاز می کنی.

 پرده ی سوم

بیمار می شوی و از رفت و آمد و بحث و سخن منع می گردی. در خانه می مانی و دو روزی بعد، چشمت به قاب چوبی کهنه ای می افتد با همان پارچه ی ساتن سبز و نقش گلهای بنفشه و… می خوانی: «توکلت علی الله»… دلت می لرزد … با زحمت بر می خیزی و از در بیرون می روی… پشت در کلاس که می رسی لبخند می زنی…

 پرده ی آخر:

از پای در می افتی و بر جا می مانی… روز به روز نحیف تر می شوی امّا با اندک توان باقیمانده به همه دلداری می دهی که خوب می شوی! … دعا می خوانی و ذکر می گویی امّا از درد، چشمانت را به هم می فشری و لبهایت را می گزی اما فقط ذکر می گویی و استقامت می ورزی… بیماری از پس تو بر نمی آید خودت را محکم ساخته ای… رنجورتر و لاغرتر می شوی… از کلام باز می مانی… امّا با نگاه آشنایت و حرکات دستان نحیفت سرود استقامت می خوانی … امّا … دیگر … خسته شده ای… خوابت می آید… مادر و خواهر، تو را به میهمانی خویش می خوانند با چشمان باز مرگ را پذیرا می شوی و تصویر آخرین لبخندت، در افق می ماند.

آخرین مقالات

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا