تاریخ ارسال خبر: 01 آبان 1391 | گروه خبری:
سر مقاله
خستگی و گرسنگی بیتابشان کرده بود. رسول خدا کلنگ را بر زمین گذاشت و کیسه ای خاک بر دوش کشید و به آن سوی شکاف برد. جابر با نگاه خویش پیامبر را دنبال کرد. دانه های درشت عرق در زیر شعاع سوزان خورشید بر پیشانیاش میدرخشید؛ از شدّت گرسنگی سنگی بر شکم بسته بود تا ضعف مانع کارش نشود. جابرکه چون دیگران دست از کارکشیده بود تا خواست قدری بیاساید در گوشه ای پیامبر را دید که ردای خود را زیر سر نهاده و با همان سنگی که بر شکم بسته به خواب رفته است. قدری اندیشید و به سرعت راهی خانه شد. همسرش که او...
ادامه »