دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
پنجشنبه, 30 فروردین,1403

خود نافراموشی


خود نافراموشی

زینب مولودی

روزی شاهزاده‌ای به قصد تفاخر در میان مردم می‌گشت و سرمست چشاندن حسرت به چشمان ایشان بود، که هیزم شکنی دید، چنان بی‌توجه به او که گویی کوری است. شاهزاده نزدیک‌ رفت و پرسید: «چشم داری؟» گفت: «آری!»  شاهزاده گفت: «پس آن‌چه می‌بینی بازگو!» و از این سؤال قصدی نداشت مگر خرد کردن تکبر نگاهِ او در تذلل جوابش.

هیزم شکن گفت: «من مردی می‌بینم که چشم طمع خویش کورکرده و از دارایی‌های بسیار به اندکی قناعت نموده‌است».

شاهزاده گفت: «نکند در آیینه می‌نگری! زیرا که من نیز در مقابل خود جز این نمی بینم.»

هیزم شکن با زهرخندی جواب داد: «البته که شاهزادگان جز خود، چیز دیگری نمی‌بینند. اما تو در مقابل خود مردی می‌بینی که دارایی‌اش در خیالت نگنجد و من شاهزاده‌ای می‌بینم که تمام دنیایش در دو چشم کوچک من گنجد».

شاهزاده گفت: «دارایی‌ات را بگو که الساعه از تو بازستانمش». هیزم کش گفت: «دارایی من خودم هستم، من را که نمی‌توانی از خودم بستانی اگر قدرت داری خود را از دست خویش بازستان».

شماره نشریه:  شمیم نرجس شماره 39


تعداد امتیازات: (0) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (941)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

Escort