دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
جمعه, 10 فروردین,1403

جوانه‌ی امید


جوانه‌ی امید

عالمه هاشمی

دَمِ غروبِ جمعه بود که کدخدا آمد با منصور. اسبش را هُش کرد اما پیاده نشد. سبیل‌های تابیده و ابروهای دَرهَمش در بخاری که از دهانش بیرون می‌آمد، محو می‌شد. انگار هوای جنگ در سر داشت: آهای کربلایی هاشم!!!

کربلایی لقمه‌ی غذا را جویده نجویده قورت داد، پنجره‌های بخار گرفته را پاک کرد و نگاهی انداخت.

کدخدا دوباره هوار کشید: کربلایی هاشم! صدامو نمی‌شنوی؟

کربلایی کلاه پشمی‌اش را تا بیخ گوش‌هایش پایین کشید و بیرون رفت.

کدخدا صدای قیژقیژ در را که شنید سوار بر اسب جلوتر آمد. چشم در چشم‌های کربلایی دوخت و گفت: ببین پیرمرد! این بار سوم است که مرا می‌کشانی این‌جا!

بعد به منصور نگاه کرد و گفت: تو شاهد باش منصور!

دوباره رو کرد به کربلایی و گفت: قطعش می‌کنی یا مزدور بیاورم قطعش کنند؟؟ آن وقت اگر بی‌حرمتی شد، معذورم. کربلایی فقط نگاه می‌کرد. کدخدا دهنه‌ی اسب را کشید. اسب روی دو پای عقبش چرخید و رفت.

منصور گفت: کربلایی جان! تعارفم نمی‌کنی بیایم تو؟

کربلایی گفت: حرف نگفته‌ای مانده؟

منصور گفت: آخرش چه کربلایی جان؟

کربلایی از چرب زبانی منصور خنده‌اش گرفت و گفت: آخرش مثل اولش. قبلاً گفته‌ام. این درخت 200 سال عمر دارد. لانه‌ی سارهاست. بچه‌ها در سایه‌اش بازی می‌کنند. آزارش به احدی نرسیده و نمی‌رسد. والسلام.

منصور جلوتر آمد و دستی به شانه‌های کربلایی کشید و گفت: بچه‌ها شاکی‌اند کربلایی. سر و صدای سارها هوش و حواسشان را می‌برد. شهین زن کدخدا هم شاکی است. فضله‌های حیوان‌ها خانه‌اش را طویله کرده.

کربلایی گفت: هیچ‌کس تو را نشناسد من خوب می‌شناسم. توی همین مدرسه بزرگ شدی. چرا خودت را پشت سر این طفل معصوم‌ها و آن سیاه سر قایم می‌کنی؟

منصور سری تکان داد و گفت: استغفرالله. کربلایی چرا سوء ظن داری؟ بیا و خوبی کن.

کربلایی تلخندی زد. منصور هنوز می‌خواست حرف بزند که کربلایی گفت: شام بخیر و رفت توی خانه.

منصور به کدخدا گفت که کربلایی به این راحتی‌ها کوتاه نمی‌آید. کدخدا هم دو نفر را فرستاد مدرسه.

صدای ضربه‌ی سهمگین تبر بر پهلوی درخت پیر، در پهنای حیاط و مدرسه و ده پیچید. سارها جیرجیرکنان پرواز کردند. بچه‌ها از جا پریدند و از پنجره سرک کشیدند. آقا معلم از جا جست و حیاط را پایید.

دو نفر که سر و صورتشان را با شال بسته بودند، داشتند درخت پیر را قطع می‌کردند.

همه بیرون دویدند: کربلایی! کربلایی! کربلایی هاشم!

صدای تبر در هیاهوی صدای بچه‌ها محو شده بود. خبری از کربلایی نبود. آقا معلم چند تا از بچه‌ها را فرستاد پیِ کربلایی هاشم.

***

کربلایی هاشم گردنش را به چپ و راست حرکت داد و نگاهی به آسمان انداخت. هنوز یک ساعتی به ظهر مانده. دوباره بیلش را توی خاک فروکرد و مشغول کار شد. با شنیدن صدای درهم و برهم بچه‌ها که از دور می‌آمد، سرش را بالا آورد. کلاهش را کمی عقب کشید. گوشش را تیز کرد. بچه‌ها داشتند او را صدا می‌زدند.

بیل را انداخت و دوید: نکند مدرسه آتش گرفته باشد... نکند آقا معلم...

به هم رسیدند. بچه‌ها نفس نفس زنان در حالی‌که به طرف مدرسه اشاره می‌کردند می‌گفتند: درخت... درخت... کربلایی! درخت... کربلایی دلش ریخت. پاهایش سست شد. امّا به روی خودش نیاورد. شروع به دویدن کرد.

صدای بچه‌هایی که رفته بودند پی کربلایی به گوش رسید: کربلایی آمد! کربلایی آمد!

اما هیچ‌کس جنب نخورد. مزدورها ضربه‌هایشان را تندتر کردند.

پیرمرد از نفس افتاده بود. پاهایش دیگر یاری نمی‌کردند. روی سکوی کنار حمام نشست. صدای تبر مثل پتک بر مغزش فرود می‌آمد. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و نفس نفس زنان راه افتاد. هنوز دو سه کوچه به مدرسه مانده بود که صدای پرخراش شکستن شاخه‌ها و فروافتادن درخت در پهنای حیاط مدرسه پیچید.

زانوهای پیرمرد سست شد. فرو افتادن درخت را از دور دید. جانش بالا آمد. چشمانش خیس شد اما به روی خودش نیاورد.

به زحمت خودش را به مدرسه رساند. بچه‌ها رفته بودند سر کلاس. سکوت تلخی سراسر حیاط مدرسه را فراگرفته بود. کربلایی سرچرخاند. درخت روی زمین افتاده بود. لانه‌های سارها در اطراف شاخه‌ها به چشم می‌خورد. قطره‌ی اشکی از چشم کربلایی فروغلطید.

بچه‌ها خیز برداشته بودند و از پنجره کربلایی را تماشا می‌کردند.

کربلایی دلو حلبی را پر آب کرده بود و به طرف درخت می‌رفت. به درخت که رسید دلو را پایش خالی کرد و نشست تا فرورفتن آب را تماشا کند.

کار هر روزش شده بود همین. صبح‌ها زنگ اول را که می‌زد، دلو را پرآب می‌کرد و می‌ریخت پای درخت. تمام پاییز تمام زمستان... .

کربلایی لیوان را گذاشت توی نعلبکی. نگاهی به ساعت انداخت. باید زنگ را بزند. با بلند شدن صدای زنگ سر و صدای بچه‌ها توی راهرو بلند شد. کربلایی، آقا معلم را برای خوردن چای به اتاقش تعارف کرد. بوی چای تازه دم در آن خنکای بهار، آدم را سرخوش می‌کرد. دو سه روزی بود که تعطیلات عید تمام شده بود. کربلایی، لیوان چای را گذاشت جلوی آقا معلم و خودش رو به روی او به پشتی تکیه داد.

آقا معلم گفت: کربلایی جان، هوا دیگر خوب شده هر وقت خواستید بخاری‌ها را جمع کنید به من و بچه‌ها بگویید بیاییم کمک.

کربلایی می‌خواست جواب آقا معلم را بدهد که صدای فریاد بچه‌ها بلند شد: کربلایی... کربلایی...

کربلایی سراسیمه و پا برهنه از اتاق بیرون رفت. بچه‌ها دستش را گرفته بودند و به آن طرف حیاط می‌کشیدند. معلوم بود می‌خواهند چیزی را نشانش دهند.

بچه‌ها کربلایی را پای درخت نشاندند و وسط تنه‌ی باقیمانده را به او نشان دادند. کربلایی سرش را پایین برد و چشمانش را ریز کرد و به وسط تنه چشم دوخت. چهره‌ی کربلایی دگرگون شد. لبخند عمیقی بر لبانش نشست. چشمانش غرق اشک شد: جوانه‌ی کوچکی از وسط درخت بیرون جسته بود.

بچه‌ها کف زنان و پای کوبان دور درخت و کربلایی می‌چرخیدند. نسیم خوش عطر بهاری سر و صورت کربلایی را نوازش می‌داد.

شماره نشریه:  شمیم نرجس شماره 39


تعداد امتیازات: (0) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (775)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

Escort