عالمه هاشمی
هوا عالی است. نسیم خنک عصرگاهی برگهای تازه متولّد شده را به آرامی در هوا میرقصاند و سایهی زیبا و لرزانی بر زمین میپراکند.
به ساعتت نگاه میکنم. مهین دیر کرده است. قرار بود برویم عیادت مریم.
میوهها توی دستم سنگینی میکند. میگذارمشان زمین.
کلافه شدهام. از هیچ چیز به اندازهی منتظر ماندن کنار خیابان بدم نمیآید.
شمارهی مهین را برای سومین بار میگیرم… برنمیدارد.
حالا نیم ساعت از قرارمان گذشته است. ترجیح میدهم پیاده به سمت خیابان اصلی بروم.
صدای گوشی میایستاندم. مهین است. عذرخواهی میکند و میگوید نزدیک است.
چند دقیقه بعد مهین میرسد. سوار میشوم. دوباره عذرخواهی میکند. سعی دارد توجیهی برای دیر آمدنش دست و پا کند. تلاش بیوقفهاش را با هدیهای با چاشنی لبخند پاسخ میدهم: یک کتاب دربارهی مدیریت زمان. کتابی است که مدتهاست توی کیفم گذاشتهام تا در موقعیت مناسبی به مهین بدهم.
خوشحال نمیشود. من اما خوشحالم.
***
نمیدانم چرا این خیابان این قدر شلوغ است! نه میشود شیشهی ماشین را پایین بکشی و نفسی تازه کنی؛ نه میشود کامل توقّف کنی و به کار دیگری مشغول شوی. ترمز… حرکت… ترمز… حرکت… .
واقعاً خسته کننده است. معلوم نیست چه اتفاقی باعث این ترافیک شده!
گمانهزنیها شروع میشود. یکی از مسافرها میگوید: لابد تصادف شده.
دیگری میگوید: نه بابا! دارند آسفالت خیابان را مرمّت میکنند.
کنار دستیام میگوید: آخر سرِ ظهر وقت این کارهاست؟
خندهام میگیرد.
همان مسافر اوّلی میگوید: تقصیر این رانندههای بیملاحظهای است که توی لاین خودشان حرکت نمیکنند.
چشم تیز میکنم میبینم توی لاین هستم.
دیگری میگوید: این تک سرنشینها هم بیتقصیر نیستند!
راست میگوید.
مسافر پشت سرم میگوید: هیچ کدامشان نمیدانند چه حق الناسی به گردنشان است.
همه تأیید میکنند.
ناچارم شیشه را بکشم پایین؛ هوای ماشین خوب نیست. همین که میخواهم سرم را کمی بیرون ببرم، رانندهی ماشین کناری دست تکان میدهد. گوش میکنم. با صدای بلند میگوید: داداش خودت را بکش این طرف. آن طرف کلاً بسته است. اگر گیر کنی حالا حالاها نمیتوانی بیایی بیرون.
دستی تکان میدهم تا از خیرخواهیاش تشکّر کرده باشم.
***
توی مترو نشستهام. این هفته هر روز کلاس دارم. مترو میرسد و من سوار میشوم. تقریباً همهی صندلیها پر است و کسی هم سرپا ایستاده نیست.
صدای بلندگوی مترو خبر از رسیدن به ایستگاه بعدی میدهد. در که باز میشود هفت هشت نفر سوار میشوند. چند زن و دختر جوان و میانسال؛ تنها و با بچه و… .
احساس میکنم یکی از خانمها باردار است. دستم را تکان میدهم و با اشاره او را فرامیخوانم.
میآید و روی صندلی مینشیند. لبخند گرمش احساس خوبی به من میدهد.
***
هوا گرم است. تشنهام شده به مغازه میروم تا آب معدنی بخرم. دو نفر قبل من هستند فروشنده دارد حسابشان را جمع میزند.
یکیشان پیرمردی است با کتی رنگ و رو رفته و سر و صورتی سفید که سمعکی روی گوشش دارد.
آن یکی هم پسری است نوجوان که رفتارهایش نشان میدهد صبر ندارد. دائم این پا و آن پا میکند. گاهی نُچنُچ میکند و گاهی خودش را با نوشتههای روی جنسها سرگرم میکند.
حالا یک بسته نان برداشته و دارد نوشتههایش را میخواند. یک مرتبه دادش به هوا میرود: آقا! این که تاریخش گذشته!! چرا از اینجا برش نمیداری؟
فروشنده با خونسردی میگوید: اشتباه میکنی، آنها را تازه آوردهام.
نوجوان میخواهد تاریخ را به فروشنده نشان دهد که فروشنده نان را میگیرد و پشت دخل میگذارد.
نوجوان، برآشفته است ولی زبان به دهان میگیرد.
خوب که دقت میکنم میبینم یک بسته نان توی خریدهای پیرمرد است.
پیرمرد خریدهایش را توی ساک میگذارد و به آرامی بیرون میرود.
فروشنده خریدهای نوجوان را هم جمع میزند. نوجوان پولش را میپردازد و به سرعت دنبال پیرمرد میرود.
من هم دنبالشان راه میافتم.
چیز عجیبی میبینم. نوجوان ساک پیرمرد را گرفته و دارد بستهی نان را از خریدها بیرون میکشد.
بعد دهانش را میبرد نزدیک گوش پیرمرد و با صدایی بلند که من هم میشنوم، میگوید: بابا این خرابه! تاریخش رد شده. نباید بخوری.
پیرمرد سرش را به علامت فهمیدن تکان میدهد.
حالا نوجوان پیرمرد را روی یک نیمکت نشانده خودش رفته و به پیرمرد گفته که برمیگردد.
هنوز ایستادهام.
لحظاتی بعد نوجوان با چند نان تازه برمیگردد. نانها را توی ساک پیرمرد میگذارد. چیزی نمیبینم جز دستهای پیرمرد که به آسمان رفتهاند و صدایش را که میگوید: خیر ببینی بابا! خیر ببینی.
***
در پارک هستم. مشغول تماشای بچّهها و شور و نشاطشان. شاخههای گل را زیر چادرم پنهان کردهام. مادر یکی از بچّهها را میبینم که پوشش مناسبی ندارد. جلو میروم: ببخشید خانم.
– بله. بفرمایید.
– اجازه میدهید یک هدیه به شما بدهم؟
– هدیه؟ به من؟ به چه مناسبتی؟
– بله به شما. به مناسبت خواهر بودن؛
ابروهایش را بالا میاندازد. چشمهای گرد شدهاش میزان تعجبّش را نشان میدهند: خُب کی از هدیه بدش میآید؟
یک شاخه گل از زیر چادرم بیرون میآورم. چهرهاش با دیدن رُزِ تازه، شکفته میشود. میگیرد و بو میکند و بعد تشکّر.
میگویم: حالا میخواهم هدیهی بهتری بدهم.
میخندد و نگاه پرسشگرش را روی من نگه میدارد.
دستم را توی کیفم میبرم. کتاب شهید ابراهیم هادی را در میآورم و دو دستی به او میدهم.
میگیرد و دوباره تشکر میکند. میگویم: شمارهام را آخر کتاب نوشتهام اگر دوست داشتید با من تماس بگیرید. دست میدهیم و جدا میشویم.
.
.
.
دو ماه از آن اتفاق میگذرد. توی اتاقم نشستهام و دارم پیامهایم را چک میکنم: یک پیام جدید. ناشناس است. باز میکنم. فقط یک جمله: سلام خواهر! هدیهات کارش را کرد.
به عکس شهید هادی نگاه میکنم و میگویم: دست مریزاد!