ثواب افشای سلام

savab

 زینب مولودی

جوانکی بود که روزها پای راست بر چپ می‌نهاد و شب‌ها پای چپ بر راست.

هر که او را معترض می‌شد که عمر گرانمایه چون هدر کنی؟ برخیز و بیلی به کف گیر! با زهرخندی جوابش می‌داد که چرا برخیزم که مرد خرمند چون به طلا رسد، بیل از کف وانهد و به خوردن سرگرم گردد. مرا نیز پدری است چون دُر که بسان چشمه‌ای به پایم نشسته است و آب و نانم به تمامی تأمین می‌کند؛ بیم مرگش ندارم که هر روز به جانش دعا فرستم.

روزی شیخی با خرد با پشته‌ای از خار از او عبور کرد و سلامش نگفت.

جوانک به تمسخر گفت: شیخا نکند ثواب افشای سلامت فراموش شده!

شیخ گفت: بلکه شوق رسیدن به ثواب کارگری مرا از ثواب تعلیم نادانان بازداشته است.

جوان گفت: دریغ که پدر زحمت کش گنجی است که نصیب همگان نگردد و چنین رنج کارگری بر تن بندگان خدا نشاند.

شیخ لختی درنگ کرد و با تبسم گفت: اگر رزقم از دهان پدر بودی باز سزا بود این خار از میان راهش برچینم.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا