سکه های صلواتی

Sekeh

مهدیه منتظر

مرد خواب و خوراکى نداشت. مادام که سر و وضع زن و بچه هایش به خاطرش می آمد؛ آشفته و غمناک می شد. ظاهر رنجور و گونه‌هاى ترک برداشته آنها، آزارش می داد. همین طور شکوه‌هاى بی وقفه همسرش که خواب و خیالش را ربوده بود.

آن روز، مثل همیشه، در چوبى حیاط را به هم زد. راه کوچه باریک محله را در پیش گرفت. نمى دانست کجا می رود؟ ولى گام هایش بسى بلند و کشیده بود. گاهى به اطرافش چشم مى دوخت تا شاید مشکل گشایى بیابد. از چند کوچه باریک و کم عرض گذشت. به چهارراهى نزدیک شد که معمولا از جمعیت موج مى زد. در آن سوى چهار راه، مسجدى قرار داشت. هر چند ظاهرش ساده و کوچک بود؛ اما هیچ وقت از نمازگزاران خالى نبود. گاهى واعظى به منبر می رفت و به  پند و اندرز مردم مى پرداخت. آن روز نیز واعظى بر فراز منبر، در حال سخنرانى بود. جمعیتى گرد آمده بودند و به سخنان او گوش مى کردند. “سعید” نیز خودش را داخل جمعیت زد. روحانى، پیرامون فقر و راه‌هاى خلاصى از آن سخن مى گفت. بیان شیرین و رسایى داشت. چیزى نگذشت که سعید جذب سخنان او شد. بین خودش و او احساس نزدیکى می کرد. به نظرش رسید که روحانى، او را می شناسد و حرف‌هاى دلش را بازگو می کند. ولى این طور نبود؛ سخنان روحانى، حرف دل بسیارى از مردم بود. او در بخشى از سخنانش گفت: “در فرستادن صلوات، کوتاهى نکنید. زیرا اگر توانگر، صلوات بفرستد؛ مالش برکت می یابد و اگر فقیر صلوات بفرستد، خداوند تعالى از آسمان روزى اش را مى فرستد.”

این سخن گرچه براى سعید تازگى داشت، ولى به نظرش آسان بود. از خودش پرسید: پس تا حالا چرا به این راه ساده، فکر نکرده بودم؟! سخنان روحانى تمام شد، اما فریادهاى هماهنگ “صلوات” تمامى نداشت. صلوات‌ها، رسا و پى در پى بود. سعید امیدوار شده بود. او مثل خیلى ها، قدم به بیرون گذاشت. راه خانه اش را در پیش گرفت. لب‌هایش مى جنبید. لحظه‌اى زمزمه اش قطع نمی شد. مثل این که صلوات، آن سوى لب‌هایش پنهان شده بود. سه روز گذشت. هنوز صلوات، ورد زبانش بود. سخنان روحانى از دل و ذهنش بیرون نمى رفت: “… فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند تعالى از آسمان روزى اش را مى فرستد.”

از خانه بیرون رفت. همچنان چهره ارغوانى و گرسنه بچه‌ها، نگرانش ساخته بود. اتفاقا عبورش به خرابه اى افتاد. مکان ترسناکى بود. گویى در و دیوارهایش با انسان سخن می گفت. سخن از گذشته‌هاى دور؛ سخن از آنهایى که آنجا را به یادگار گذاشته بودند. سنگ‌ها و خاک‌هاى تلنبار شده کف خرابه، راه رفتن را مشکل ساخته بود. اضطراب خفیفى، وجود سعید را فراگرفت. لحظه اى در خودش فرو رفت. سنگى به پایش اصابت کرد. اول لرزید و بعد، کمى احساس درد کرد. چیزى به افتادنش نمانده بود. برگشت، نگاه کرد. چشمش به سنگى افتاد که در حال غلت خوردن بود؛ و بعد سفال خاکى رنگ، توجه اش را جلب کرد. حس کنجکاوىاش بیدار شده بود. گامى به عقب برگشت. از فاصله کمتر، چشم دوخت. بخشى از یک ظرف قدیمى به چشمش افتاد. به آرامى خاک‌ها را کنار زد و بعد کوزه کوچکى از دل خاک، بیرون آورد. ضربان قلبش تند تند مى زد. احساس تشنگى می کرد. لب‌هاى خشکیده‌اش تکان می خورد. خاک‌هاى سطح کوزه را فوت کرد. قشنگ و زیبا بود. دهانه کوزه با گِل بسته شده بود.  گِل‌هاى دهانه کوزه را بیرون آورد. به آرامى دهانه آن را به سمت پایین قرار داد. صداى شادى آورى در خرابه پیچید. صدا از به هم خوردن سکه‌هاى طلا بود. نور طلایى رنگ سکه، زیر اشعه خورشید، وسوسه انگیز و خیال‌آور می نمود. گیج شده بود. تصمیم گرفتن، برایش دشوار بود. لحظاتى مات و مبهوت به سکه‌ها نگاه کرد. جلوه فریبنده آنها چشمانش را به بازى گرفته بودند. به فکر فرو رفت. در عالم گذشته‌اش غرق شد. بار دیگر اوضاع نابسامان خانواده‌اش، خاطرش را آشفته کرد. از این که نتوانسته بود شکم بچه‌هایش را سیر کند، غصه می خورد؛ از این که در مقابل تقاضاهاى آنها چاره‌اى جز سکوت نداشت، زجر می کشید.

به خود آمد. چشمش به سکه‌ها افتاد. لبخندی شیرین، روى لب‌هاى خشکیده‌اش، گل کرد. سکه‌هایى را که روى زمین افتاده بود، جمع کرد و داخل کوزه انداخت. کوزه را به سینه‌اش چسباند. در حالى که صورتش را به آسمان بلند کرده بود؛ لحظه‌اى چشمانش را بست. آنگاه از جایش برخاست. شروع کرد به راه رفتن. چند گامى بیش نرفته بود که به یاد سخنان آن روحانى افتاد:

“… فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند متعال از آسمان روزىاش را می فرستد.”

گام‌هایش سست شد. کم کم از حرکت بازماند. نه توان رفتن داشت و نه قدرت برگشتن. سر دو راهى قرار گرفته بود؛ دو راهى که یک راه آن به فقر دائمى منتهى می شد و راه دیگرش به بهره‌مند شدن از آن گنج خدادادى. اما نه؛ او در آن گیرودار سرنوشت ساز، به خودش نهیب زد: وعده روزى من، از آسمان است؛ روزى زمینى را نمى خواهم. برگشت. کوزه را سرجایش گذاشت. درست زیر همان سنگى که به پایش خورده بود. به اطرافش نگاه کرد. سریع از خرابه بیرون شد. ساعتى دیگر، تن خسته و گرسنه اش را روى حصیر کهنه اتاقش، رها کرد و بار دیگر در فکر عمیق فرو رفت.

ـ این بار هم که با دست خالى برگشتى؟!

این، صداى همسرش بود که رشته افکارش را پاره کرد. در حالى که لبخندى به لب‌هایش کاشته شده بود؛ همه چیز را براى همسرش تعریف کرد. همسرش که تحمل شنیدن سخنان او را نداشت، پرسید: کجاست؟ چرا نیاوردى؟!

ـ نخواستم.

ـ نخواستى؟! چرا؟ مگر حال و روزمان را نمی بینى؟ اگر تو نمی خواهى، گناه ما چیست؟ گناه این بچه‌هاى معصوم …؟

ـ مطمئنم که خداوند روزى ام را از آسمان مى فرستد.

ـ از آسمان؟! آن را کجا گذاشتى؟

ـ همان جا، سرجایش؛ زیر همان سنگ وسط خرابه.

در آن لحظه، همسایه اش ـ که مرد یهودى بود ـ در پشت بام خانه اش به سخنان سعید و همسرش گوش می کرد. بعد از شنیدن سخنان آن دو، سخت به طمع افتاد. فورى خودش را به آن خرابه رساند. سنگى در وسط خرابه، سینه به خاک فرو برده بود. به سنگ نزدیک شد. به آرامى آن را کنار زد. کوزه، برق نگاهش را دزدید. بى صبرانه سنگ را از دل خاک بیرون آورد. تا آن لحظه هزاران فکر و خیال در ذهنش متولد شده، رشد و نمو کرده بود. خیالاتى که تنها با سکه‌هاى داخل کوزه به ثمر می رسید. او حق داشت که به هیچ چیز فکر نکند جز آن کوزه و سکه‌هاى داخلش. کوزه را برداشت و یک راست خودش را به خانه‌اش رساند. به تندى در کوزه را باز کرد.بی صبرانه به درون آن چشم دوخت. ترسى توام با اضطراب، در تنش دوید. موجودات شبیه مار و عقرب، توجه‌اش را جلب کرد. بیشتر دقت کرد. درست بود؛ عقرب‌هاى سیاه و زرد رنگ طول و عرض کوزه را می پیمودند. در کوزه را بست. احساس تنفرى نسبت به کوزه پیدا کرده بود. به فکر فرو رفت. همان جا، کینه‌اى نسبت به سعید در دلش کاشته شد. در حالى که از چهره‌اش شرارت می بارید، با خود گفت: حتما می دانسته که کوزه پر از مار و عقرب است. وقتى فهمیده که من در پشت‌بام خانه به حرف‌هاى او و همسرش گوش می کنم؛ با حرف‌هاى دروغش، مرا گمراه کرد و گرفتار این مار و عقرب‌هاى کشنده نمود. جواب دشمنى‌اش را خواهم داد. جوابى که هرگز فراموش نکند!

سعید نشسته بود. همسرش به قیافه متفکرانه او نگاه می کرد. از این که شوهرش آن همه سکه طلا را رها کرده بود، عصبانى بود. گاهى با سخنان طنزگونه و نیش دار، عمل او را مورد استهزاء قرار می داد. چگونه مىتوانست باور کند که مردش با آن همه فقر، آن همه سکه طلا را رها کرده است؟! بار دیگر به شوهرش نگاه کرد. او همچنان به سینه دیوار چسبیده بود. زیر لب، چیزى می خواند. زن که حوصله‌اش تمام شده بود، گفت: منتظرى که خدا روزى ات را از آسمان بفرستد؟ بلند شو برو بیرون، یک کارى کن.

سعید دنبال جمله‌اى می گشت تا پاسخ همسرش را بدهد. هنوز چیزى نگفته بود که صداى عجیبى در اتاق پیچید. صدا براى سعید آشنا بود. همان صداى جذابى که در خرابه شنیده بود. به سقف اتاق نگاه کرد. از روزنه کوچک سقف اتاقش، بارانى از سکه می بارید. حالت عجیبى پیدا کرده بود. خوشحالى توام با حیرت، آب دهانش را خشکانده بود. صدایش در اتاق پیچید: خدایا! شکرت، شکرت. نگاه کن، نگاه کن، خداوند روزىمان را از آسمان فرستاده است. همسرش که باورش نمی شد، اول به روزنه سقف اتاق چشم دوخت و سپس با شادمانى به جمع کردن سکه‌ها پرداخت. صداى گفت و گوى سعید و همسرش به گوش همسایه یهودىاش رسید. او به خودش شک کرد. دست نگه داشت. کوزه را بالا کشید. از دهانه کوچک کوزه، نگاهش را گذراند. عقرب‌هاى باقى مانده، همچنان به یکدیگر تنه می زدند و از سر و کول هم بالا و پایین می رفتند. به سعید و همسرش زهرخندى نثار کرد و بار دیگر کوزه را در دهان روزنه اتاق، وارونه کرد. همزمان صداى سعید بلند شد:  بازهم سکه، سکه. خدایا … خدایا…!

بر شگفتى مرد یهودى افزوده شده بود. به نظرش رسید که سعید و همسرش، عقلشان را از دست داده‌اند. براى این که مطمئن شود، سرش را به روزنه اتاق سعید، نزدیک کرد. و بعد با احتیاط به داخل اتاق نظر انداخت. باورش نمی شد. آنچه ریخته بود، سکه بود. سکه‌هایى که با رنگ زرد و فریبنده در کف دستان آن دو موج می زدند و جرنگ و جرنگ صدا می کردند. با خودش گفت:حتما من اشتباه کرده بودم! و ادامه داد:نه! نه! من اشتباه نکرده بودم؛ هر چه بود، مار و عقرب بود. از خودش پرسید: پس چه اتفاقى افتاده است؟ لحظه‌اى به فکر فرو رفت. بعد از چند دقیقه اندیشیدن، به راز قضیه پى برد. دانست که این، سرّى از اسرار غیبى است. سرّى که به دست خداوند به ثمر رسیده است. سعید را به پشت بام دعوت کرد. وقتى سعید، خودش را به آن جا رساند، مرد یهودى خودش را روى قدم‌هاى او انداخت. همان دم صدایش که با گریه شوق توام بود؛ در فضا پیچید:”اشهد ان لا اله الا الله؛ اشهد ان محمدا رسول الله.” سعید نیز گیج شده بود. می دانست که باران سکه از برکات “صلوات” است. ولى نمی دانست که مسلمان شدن یک نفر یهودى نیز از دیگر برکات آن می باشد. یک بار دیگر به مرد تازه مسلمان نگاه کرد و سکه‌هاى کف اتاق را در ذهنش تداعى نمود. ناخود آگاه بر زبانش جارى شد: اللهم صل على محمد و آل محمد!

منبع:

شرح الصلوات، احمدبن محمدالحسینى الاردکانى، ص ۷۷ / گنجینه نور و برکت ختم صلوات، انتشارات مسجد مقدس جمکران، ص ۶۵.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا