روباه و زاغ

zagh

زینب مولودی

روباهی به زاغ‌زار روان شد همی. زاغ‌ها چون بدیدندش بترسیدند و بر درختان شدند. روباه ایشان را گفت نترسید که از بهر خوردن نیامده‌ام. گفتندش: پس آمدنت را سبب چه باشد؟

گفت: آمده‌ام تا آوازتان بیاموزم و شما را مدرکی عطا کنم که زین پس از حیله‌ی روبهان در امان باشید و نیز در کتب بنویسند، زاغ چون خواست آوازش آشکار کند بی‌آن‌که منقار بگشاید مدرک آواز‌خوانی خویش ارائه نمود و پنیر خویش ببرد.

زاغ‌ها چون این رأی خردمندانه بدیدند، زاغ بچگان به روباه سپردند تا آوازشان فرادهد. و ایشان را هیچ در اندیشه نیامد که روباه آوازه خوانی از کجا داند. القصه روباه روزها با زاغ‌بچگان بود و این شعر را با طنین مخصوصش به ایشان فراداد همی:

هرچه خوراکی است، چه خوب و چه بد

به روباه می‌دهیم از این به بعد

او بدها را جدا می‌کند

خوراکی خوب را به ما می‌دهد

باقی حکایت را نیاز به شرح نباشد. تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل.

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا