خانم گرمارودی
امشب به قلبم نفحه ایمان دمیده مرغ دلم پرجانب جانان کشیده
گویی که سر بر تربت زهرا نهاده میبیندآن چیزی که هرچشمی ندیده
مادر ز روحت پرسشی اینگونه دارم گو پاسخم اینک به لفظی ناشنیده
در شب چرا مدفون شدی درسینه خاک؟ ایزد مگر خورشید پنهان آفریده؟
بر سیم بازویت کبود این حلقه از چیست؟ افعی چه سان برشاخه طوبی خزیده؟
مسمار در با سینه پاکت چه کرده؟ از چیست سرو قامتت اینسان خمیده؟
شد ماه رویت در خسوف از ضرب سیلی در روز روشن چون به مه نقصان رسیده؟
زیبا درختا از چه بار خود فکندی؟ آیا به باغ هستیات طوفان وزیده؟
در آسمان فوج ملائک را خروشی است اشکی مگر از چشم گریانت چکیده؟…