در روزگاری که کودکان به تازگی از مکتبخانه به مدرسه کوچ همی کردهبودند، کودکی بود که هرگاه از مدرسه بازمیآمد، کسری داشت؛ یک روز بیقلم بود و روزی بیدفتر. چون مادر مسئله را جویا میشد، پاسخ همی داد که در مدرسه برجای نهادهام. تا آن روز که بدون لباس رویین به خانه بازآمد. مادر برآشفت که این بار اگر بگویی جانهادهام باور نکنم؛ راستش بگو بدانم.
زینب مولودی
طفل سر به زیر افکند و پرده از سر خویش فکند که در مدرسه کودک شریری است که هر روز چیزی از ما ستاند. مادر بگفت: چگونه دست او برشما دراز شده و بر همگی فائق آمده است؟ طفل بگفتا: وی هر روز با خود چیزی میآورد که هیچیک از ما ندیده و نچشیدهایم. پس از او طلب کنیم که از آنچه دارد ما را بهرهمند کند، او نیز عوضش را خواهد و ما ناگزیر از پذیرفتنیم. مادر خندهی نمکینی کرد؛ دستی به شکم دلبندش همی کشیده و گفت: پس نوبرانه میخوری و غصّهی مال پدرت نمیخوری!
پسرک سری تکان داد به تأسّف که: به این سادگیها هم نیست؛ حسرتِ خوردن ذرّهای از آن لذیذ خوراکیها بر دلمان مانده است. مادر به تعجّب بماند که یعنی چه؟ طفل چنین لب گشود که: آن کودک هربار فراموشیاش بهانه کرده و میگوید، امروز جز به اندازهی سهم خود چیزی نیاوردهام، وثیقهای که دادید کوچک بود، چیزی گرانتر بدهید که خواهشتان به یاد ماند و ما باز ناگزیر از پذیرفتنیم. امّا امروز زرنگی کردیم و جامگان درآوردیم تا فردا دهانش از آوردن بهانه بسته شود.
مادر بگفتا: در افسوسم که چرا این نبوغ تو زودتر ندانستم تا لازم نباشد برای سیر کردن شکمت این چنین خود را ملول سازم. خاطرت آسوده باشد که فردا آن پسرک بهترین نوبرانهها برایتان خواهد آورد، الّا اینکه بدون جامه به مدرسه راهتان نخواهند داد.
مادر لختی درنگ کرد و ادامه داد: هر چه فکر میکنم نمیدانم طاس و تغار در کجا نهادهام، گویی فراموشی آن کودک مرا نیز مبتلا کرده و تا خدمتم نکنی هیچ از نان و آبت یادم نخواهد آمد.