عالمه هاشمی
ـ وای قیمت این بلوز خیلی مناسبه! میخرمش. خانم لطفاً اون بلوز یشمی یقهدار رو برام بیارین…
مریم بلوز را خرید و رفت خانه. همین که رسید، آن را پوشید و به همسرش، امید نشان داد. امید گفت: رنگش خیلی قشنگه، بهت میاد.
مریم با خوشحالی خودش را توی آینه انداز و برانداز میکرد که یاد اسب شیشهای قشنگی افتاد که همان شب خریده بود. با عجله رفت سراغ کیفش. روزنامه پیچهای دور اسب را باز کرد و به امید گفت: این یکی چطوره؟
امید، اسب را در دستانش چرخاند و گفت: این هم قشنگه…
مریم داشت لابهلای دکوریهای رنگ و وارنگ، دنبال جایی برای اسب میگشت. بالاخره پیدا کرد. وقتی خاطرش جمع شد رفت توی اتاق. بلوز را درآورد تا بگذارد توی چوب رختی داخل کمد. کمی لباسها را جابهجا کرد تا بتواند لباس جدید را هم لابهلای بلوزهایی جا دهد که قیمتشان مناسب بوده است.
********
ـ کمکم وسایلو جمع کن باید جابهجا بشیم. صاحبخونه اجاره رو برده بالا. دیگه از پسش برنمیام.
حرفهای امید که تمام شد، مریم رفت توی فکر: باز هم جابه جا شدن و مشکلات پشت سرش…
هنوز توی فکر بود که امید گفت: ۱۷ ساله ازدواج کردهایم ولی هنوز نتونستیم یک آلونک بخریم.
حرفهای امید داشت مریم را عصبی میکرد. بلند شد و رفت توی اتاق. یک گوشه نشست و زل زد به روبهرو: بلوزهای رنگارنگ با قیمتهای مناسب، دکورهای قشنگ و جورواجور توی مغز مریم رژه میرفتند. مریم چه کار کرده بود؟
********
ـ عصر جمعه بود. هوا عالی به نظر میرسید. مریم میخواست بچّهها را ببرد پارک تا حال و هوایی عوض کنند: بچهها بیاین توی اتاق. آماده شین تا دیر نشده!
بچّهها شادیکنان دویدند توی اتاق. مریم لباسهای بچّهها را تنشان کرد: کدام لباسها؟
لباسهایی که یک ماه قبل با قیمت بالایی خریده بودند فقط برای مهمانی!
********
ـ تلفن زنگ زد، دوست امید بود. او مریم و امید و بچّهها را برای شام فردا شب دعوت کرد. امید با خوشحالی پذیرفت و به مریم گفت: فردا زودتر از سر کار برمیگردم ساعت ۷ آماده باشین که بریم.
فردای آن روز ساعت ۶، مریم، بچّهها را بُرد توی اتاق تا حاضرشان کند. شلوار جدید را که پای پسرش میکرد، چشمهایش از تعجّب گرد شد: این، کِی پاره شده؟ چه بدجور هم پاره شده؟ نیاز نبود خیلی روی ذهنش فشار بیاورد… چند روز قبل که رفتند پارک…
********
ـ خیلی قشنگه! نه مامان؟
ـ بیا بریم.
ـ مامان دارم صحبت میکنم.
ـ تو چند دست لیوان داری. همونا برای مهمونیهات کافیان. بیا بریم.
مریم، دست مادرش را کشید و برد توی مغازه: ببین مامان خیلی قشنگه. چشممو گرفته، تصوّر کن گذاشته باشیشون روی میز. چقدر شیکه!
مادر گفت: هرچقدر هم که قشنگ باشه، مهم اینه که تو لازم نداری.
مریم گفت: مامان تو رو خدا یه لحظه صبر کنین. قیمتش که زیاد نیست…
مادر حریف مریم نشد.
********
صبح زود، صدای زنگ در، مریم را از خواب پراند. وقتی بیدار شد دید امید رفته سر کار و بچّهها هنوز خوابند. آبی به صورتش زد و در را باز کرد. خانمی که خانهی همسایهشان کار میکرد، در حالی که سرش را پایین انداخته بود، سلام کرد. مریم جواب داد و او را به خانه دعوت کرد. کارگر همسایه تته پته کنان گفت: خانم جان، هفتهی آینده عروسی دخترمه، دست پدرش خالیه. شوهرش هم اصرار داره که زنشو ببره. دارم جسارت میکنم. میخواستم بگم میشه یه کم از وسایل آشپزخونه، لوازم اصلی رو میگم یعنی بشقاب و لیوان و قاشق و این جور چیزا، امانتی بدین به من تا اینا برن سر خونه زندگیشون. بعدش از خجالتتون در میام. یعنی برای دخترم میخرم و وسایل شما را پس میارم.
مریم خیره شده بود به عرقی که روی صورت زن نشسته بود. زن حرفش را تمام کرده بود و منتظر جواب بود.
مریم مات و مبهوت از حرفهایی که شنیده بود، سری تکان داد و گفت: بله که میشه. چرا نشه؟
رفت سر کابینت، اولین چیزی که دید، لیوانهای قشنگی بود که چند روز قبل چشمش را گرفته بود…