زینب مولودی
ناوردهاند که در عصر اتم، کبوترانی چند گرد هم آمده، دیاری بنا نهادند “کبوترشهر” نام؛ تا یکدیگر را در مقابل عدو حفظ نموده و روزگار به صلح و آرامش گذرانند. شهر، رونق همی گرفت و کمکم سایر حیوانات از پرنده و جونده در آن خانهای دست و پا کرده و شهری شدند. سالیانی بشد تا آنکه موشهای نمک نشناس به نام شهر اعتراض همینمودند که چرا این دیار را نام، “شهر موشها” نباشد. این خواسته بر کبوتران گران آمد جملگی و آن را رد نمودند به قوّت همگی. گفتند بنای این شهر ما نهادهایم و ادارهی آن نیز بر عهدهی ماست؛ نمیشود نامش برای دیگری و ننگش برای ما باشد.
موشها که از قبل میدانستند یارای مقابله با کبوترانشان نباشد، که آنان در عدّه فزونند، گفتند: حال که خواستهی ما اجابت ننمودید لااقل بگذارید در میدانِ شهر، بذر درختی را بکاریم که گویند سحرآمیز باشد و آن را از میان آدمیان به چنگ آوردهایم. یگانه درختی است که چون به بار آید، هر ماه میوه دهد. کبوتران خندهی نمکینی کرده و گفتند: خبری از سحر، جز در افسانهها نباشد. لیک به حکم آنکه دل شکستن هنر نمیباشد آنچه میخواهید بکارید و بروید. و کبوتران را هیچ در اندیشه نیامد که چگونه موشها از خواستهای چنان کلان به خواهشی چنین خرد تقلیل یافتند.
بذری که موشها کاشتند آب باران و نم خاک خورد و درختی شد که تماماً به درخت گردو میمانست. فصل باردهی فرارسید و همگان در انتظار گردو چیدنش بودند که درشگفت فروشدند بسیار، زانکه میوهی درخت آینه بود. کبوتران دور درخت چرخ زدند به تماشا؛ خود را در آینهها دیده و در تعجب فرومیماندند بسی. لیک نرم نرمک با عقلشان کنار آمدند. میوهها چیدند و به منزل همیبرده و برسرلانه بنهادند.
ماهی بگذشت. درخت بار دیگر به بار نشست. امّا این بار میوهاش چیز دیگر بود. تصویر کبوتر! صورتی از کبوتری خاکستری رنگ. هرکه در آن مینگریست چیزی میگفت. یکی را بالِ خاکستری بر مذاق خوش میآمد و دیگری را نوک کوچکش و سومی را چیز دیگر. اما بیش از همه کبوتران سفیدپر متعجب میماندند که تا بوده نام و نشان ما بر سر زبانها بوده و چون باشد که این درخت، کبوتری چنین بد قیافه را پسندیده! لیک آنها نیز نرم نرمک با دل خویش کنار آمدند و به دنبال خاکستری کردن بال و پر و کوچک کردن دهانشان روان شدند و در این میانه تنها موشها بودند که حاجت ایشان به جراحی پلاستیک را برطرف مینمودند.
درخت سحر آمیز را خاصیتی بود عجیب. حتی در فصل سرما که لخت و بیبرگ شده بود نیز هر ماه میوه میداد. اما هر بار میوههایش با دفعهی پیشین مغایر بود و تصویر کبوتر خاکستری اندکی تفاوت میکرد. یکبار دمش باریک و بلند میشد. بار دیگر گوشهایش بزرگ میشد و همینطور. کبوتران نیز کارشان این شده بود که تصویر از درخت میچیدند، کنار آینه میگذاشتند و هرچه در اینان بود و در آن کبوتر نبود، تغییر همیداده و اصلاح مینمودند. این کار البته نیاز به صرف وقت و هزینهی بسیار داشت و چه بازار سیاهها که در این میانه شکل نگرفت و چه شغلهای غریب و عجیب که از قِبَل آن ایجاد نگردید.
تا آنکه در روز موعود، موشها به میدان آمدند و خواستهی نخست خویش تکرار کردند. کبوتران گفتند، سؤال همان است و جواب همان است که کبوتران فزونند. موشها جملگی چنان خندیند تو گویی سالی است نخندیدهاند. یکی به جسارت بگفت، ما که کبوتری نمیبینیم؛ شما از میوهی درخت سحرآمیز بپرسید او چه میگوید. گفتندش امروز که درخت میوه نداده است، گفت اگر ما بخواهیم برگ و بار میدهد و چون اشارتی بکرد جمعی کلاغ، برخاسته و بر شاخههای درخت بینوا تصویر همیبچسباندند. کبوتران با دهان گشاده به حرکت در آمده تا میوههای جدید برچینند. اینبار صورت موشی بر آن نقش بسته بود، چون به عادت معهود صورت به لانه بردند و کنار آینه گذاردند، دیدند از کبوتری تنها دو بال برایشان مانده و مابقی سر تا به دم همان موشند. کبوتران کرک و پر ریخته را یارای مقابله با موشها نبود گویی ناامیدی، که در گل فرو مانده. هرکس چیزی میگفت. تا آنکه کسی به سخن آمد: اگر درخت شما میگوید که ما موش هستیم درخت ما نیز میگوید نام این شهر چیست و مقصود وی درخت تنومندی بود، بر دروازهی شهر که نام «کبوتر شهر» بر آن حک شدهبود. موشها گفتند حکاکی را اگر نشود زایل کرد درخت را میتوان. نگاهها به سمت درخت کذایی برگشت و همگان دیدند درختی بدان عظمت چگونه به اشارت موشی ضعیف سرنگون گردید. کبوتران با شنیدن آن صدای مهیب به هوا پریده و پراکنده شدند و معلومشان گردید آنگاه که بذر محبت درخت سحرآمیز در دلشان ریشه میدواند آنها ریشههای درخت بزرگ همی میجویدند. و چه باشد زبان حال ایشان جز این مثل شیرین عسل که «از ماست که برماست».