امتحان کتبی و مصاحبهی حضوری برای ورود به حوزهی نرجس(س)
ماه صفر بود برای دیدن دختر و داماد و نوههایم باید به خارج از کشور میرفتم بعد از برگشتنم به حوزهی علمیه نرجس(س) رفتم. اطّلاع داشتم که امتحان ورودی به آن حوزه حدوداً در همان تاریخ است وقتی وارد دفتر حوزه شدم و گفتم برای امتحان ورودی آمدم مسئول دفتر سری تکان داد و گفت دیر آمدید یک هفته پیش انجام شد. توی دلم آشوب به پا شد گفتم ولی من آمدم امتحان بدهم، فکر میکردم هنوز وقت است که باز همان مسئول عذرم را خواست و باز من اصرار کردم. حاضرانی که در آن جمع بودند همه متوجّه اشتیاق من و بیقراری فرصت از دست رفتهام شدند که یکی از آنان که بعدها فهمیدم استاد بزرگوار خانم اعتمادی است، دلداریام داد و فرمود نگران نباشید سال دیگر تشریف بیاورید. کمی بلندتر از قبل و البته با صدایی لرزان گفتم اصلاً حرفش را هم نزنید مدّتها سرگردان گشتم تا اینجا را پیدا کردم. تحمّل برای یک سال دیگر را از من نخواهید. کمی سکوت برقرار شد، دیدم ایشان با خانم نورانی دیگری که بعدها فهمیدم خانم طاهایی است آرام آرام چیزهایی گفت و بعد رو به من کرد و فرمود: فقط یک راه هست، سراسیمه گفتم قبول. لبخندی زد و گفت صبر داشته باش تا بگویم ما فردا عازم بندر ترکمن هستیم آنجا شعبهای از حوزه نرجس(س) داریم امتحان ورودی آنها فردا انجام میشود مسافت یازده ساعت است و با مینیبوس میرویم اگر همسرت اجازه بدهند میتوانی همراه ما بیایی و با طلبههای بندر ترکمن که البته شیعه هم نیستند و بلکه از مسلمانان اهل تسنّن هستند امتحان بدهی. در آن اتاق یکباره جادهای را دیدم به طول یازده ساعت، فضای یک مینیبوس، صدای امواج دریا در بندر ترکمن را هم میشنیدم. امتحان ورودی حوزه قرار نبود با این شرایط باشد در افکارم زیر و بالا میرفتم که صدای خانم اعتمادی مرا به خود آورد: چی شد؟ فرصت شما کم است از همسرت اجازه بگیر و فردا آماده باش. البته کتابهایی هم هست که باید تا فردا بخوانی. بیاراده دستم به طرف تلفن داخل اتاق خزید و صدای همسرم را شنیدم که میگفت: الو بفرمایید. آرام آرام گفتم اجازه میدهید برای امتحان ورودی حوزه نرجس(س) به همراه اساتید با مینیبوس بروم بندر ترکمن، همین فردا، میشه؟ از آن طرف سیم صدایی نمیآمد عجیب بود من هم اصراری نداشتم صدایی بیاید چرا که میترسیدم صدا، صدای مخالفت باشد. خانم طاهایی به خانم اعتمادی نگاه میکرد و خانم اعتمادی به من و من همچنان توی مینیبوس و توی جاده بودم که صدای همسرم تکانم داد: این چیزهایی که گفتی شوخی بود؟ گفتم: نه نه من الان در حضور اساتید محترم دارم از شما اجازه میگیرم… و لحظاتی بعد اجازه داده شد و من خطّ ممتد جاده را میدیدم و طول راه را… و فردای آن روز نه اینکه من به حوزه بروم و به آنها ملحق شوم بلکه همان مینیبوس کنار خانهی ما منتظر بودند که به آنها پیوستم و مینیبوس راهی جاده شد. خانم اعتمادی پرسید این ساک چیست؟ گفتم کتابهایی که باید بخوانم. خندید و گفت فقط یازده ساعت فرصت داری. گفتم: بله میدانم الان شروع میکنم. و اولین کتاب را باز کردم.
تکانهای مینیبوس مانع خواندن کتاب میشد و من خودم را به دست این تقدیر عجیب سپرده بودم. در قسمت انتهایی مینیبوس هفت، هشت طلبه هم بودند که از رخسارشان میشد فهمید که ایرانی نیستند چند تا چینی بودند، چند تا هندی، چند تا هم پاکستانی که برای تعطیلات، حوزه به آنها اجازه داده بود تا بندر همراه جمع باشند. دو سه ساعت از مسیر گذشته بود که خانم طاهایی به عقب مینیبوس و نزد من و آن طلبههای خارجی آمدند و نشستند. سپس رو به یکی از طلبهها کردند و فرمودند برایمان یک چیزی بخوان! طلبه مورد خطاب که بعدها فهمیدم با ارشاد خانم طاهایی شیعه شده گفت: بله؟ توی مینیبوس راننده نامحرم شما میگویید یک چیزی بخوانم؟! خانم فرمود: نگفتم که آواز بخوانی یک چیزی بخوان. طلبه گفت: خجالت میکشم. شما استاد من هستید و خانم فرمود: اینجا استاد شما نیستم همسفر شما هستم! و طلبهی پاکستانی چیزهایی خواند که بعد از ترجمه فهمیدیم مدیحه سرایی برای امام حسین(ع) را زمزمه کرده است. بعد از این مدیحه سرایی خانم اعتمادی جایش را با خانم طاهایی عوض کرد و وقتی آرام در صندلی نشست رو به من کرد و فرمود: چرا برای امتحان نبودید؟ عرض کردم برای دیدن دختر و دامادم باید میرفتم. فرمود: از آنجا برایمان بگو، سفر کوتاه میشود! گفتم از چه چیز آنجا بگویم؟ گفت هر چه دوست داری، و من شروع کردم: خانم من از اینکه عزیزانم را میدیدم خوشحال بودم امّا از اینکه اربعین حسینی باید در یک چنین مکانی باشم و دور از عزاداری سالار شهیدان باشم غصّهدار بودم از دخترم خواستم بیرون از خانه نرویم که من در آن زمان حزن و غم مجبور نباشم چیزهایی را ببینم که نشانی از عزای حسینی ندارد و دخترم خبری به من داد که باورش برایم سخت بود، خانم اعتمادی که با اشتیاق به حرفهای من گوش سپرده بودند فرمودند چه خبری بود؟ عرض کردم دخترم خبر داد که یک خانوادهی هندی شیعه عزای اربعین حسینی گرفته و میرویم آنجا و این چه توفیق خوبی بود و ساعاتی بعد به همراه دختر و دامادم در مجلس عزای حسینی در یکی از خانههای مسلمان مقیم کشور کانادا در کنار خواهران مسلمان نشسته بودم و صدای نوحه سرایی آقایان از اتاق دیگر ما را هم به فیض میرساند. صحبتم که به اینجا رسید برق عجیبی در چشمان خانم اعتمادی مشاهده کردم کمی سکوت نمودم ولی ایشان فرمود: خب بقیهاش؟ عرض کردم اتّفاق عجیبی هم افتاد و آن اینکه یکی از خانمهای مجلس که گویا از کشور پاکستان بود به یکی از میهمانان ایرانی که کنار من نشسته بود به زبان انگلیسی گفت: من از تلویزیون شما دیدم که زنان در ایران وقتی در راهپیمایی و تظاهرات شرکت میکنند همه رنگ چادرشان سیاه است آیا مجبورند که چادر سیاه بپوشند؟ و من که کمی انگلیسی میفهمیدم ناباورانه شنیدم که آن ایرانی بغل دست من به آن خانم پاکستانی جواب داد که بله مجبورند اگر چادر نپوشند سرشان را کنار همان خیابان میبُرند!! و من وقتی این مکالمه را شنیدم طاقت نیاوردم به آن خانم ایرانی گفتم: این چه حرفی است که به این غریبه میگویید؟ کجا سر خواهران را کنار خیابان میبرند؟ که دخترم از آن طرف مجلس پرسید: مامان چی شده؟ گفتم مادرجان این خانم ایرانی دروغی به وسعت این کشور گفت و من باید دخالت میکردم. دخترم گفت: من با اون خانم پاکستانی حرف میزنم (منظورش این بود که شما انگلیسی خوب بلد نیستید اجازه بدهید من توضیح بدهم) گفتم نه من میخواهم با همین دست و پاشکستگی خودم از این دروغ بزرگ پرده بردارم و با همهی وجود به آن خانم پاکستانی حالی کردم که این خواهر ایرانی ما از ایران دور است و تحت تأثیر یک سری تبلیغاتی است که از سوی دشمنان به ایشان رسیده و گرنه من تازه از ایران آمدم و تا حالا چنین خبری نبوده. خانم پاکستانی قانع شد و آن خانم ایرانی که بعداً معلوم شد از این نمونه خبرها زیاد در آستین دارد تا آخر مجلس سرش را به طرف من نگرداند. خانم اعتمادی متأثّر از این جریان شد ولی نگاهش جور عجیبی به من خیره شده بود. مینیبوس شهرها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت. شب هنگام به بندر رسیدیم و فردای آن روز امتحان کتبی را با خواهران بندر برگزار کردیم خود خانم اعتمادی ورقهام را تصحیح کردند و فرمودند تبریک میگویم موفّق شدید. خوشحال به طرفشان رفتم و از اینکه این فرصت را به من داده بودند تشکّر کردم و گفتم: شنیدم بعد از امتحان کتبی مصاحبه هم باید شرکت کنم و این مصاحبه میگویند کم از امتحان ورودی نیست چه وقت مصاحبه میکنید؟ که خانم فرمود شما امتحان مصاحبه را قبل از امتحان کتبی دادهاید! عرض کردم نه خانم کسی با من مصاحبه نکرده. فرمود: من خودم با شما مصاحبه کردم! عرض کردم نه اشتباه میکنید با من مصاحبه نکردید من مطمئنم و خانم با لبخندی زیبا و با نگاهی معنیدار فرمود: مصاحبه شما همان بود که در مینیبوس تعریف کردید، از حقوق زن و از آبروی ایران اسلامی در آن مجلس در برابر ایرانی و غیر ایرانی دفاع کردید. شما نمرهی مصاحبه را گرفتهاید و الآن طلبهی حوزهی ما هستید. عجیب بود امتحان ورودی به حوزهی امام زمان(عج) در دو مکان یکی آن طرف کره زمین در سرزمین کفر در شب اربعین و یکی در بندر ترکمن این طرف کرهی زمین و من، بیخبر از چنین تقدیری. (خانم تخته داریان)