نزدیک‏تر از همیشه

nazdik

*محدثه سپهبدی

شب ۲۳ ماه رمضان بود. تازه از پارتی برگشته بودم؛ خیلی خوش گذشته بود. راستش پارتی این دفعه با دفعههای قبل فرق داشت. با این که بعضیها را نمیشناختم امّا رفاقتی نزدیک بین خودم و آن‌ها حس میکردم. هنوز تو فکر پارتی بودم که یک آن یاد پیرزنه افتادم. پول برگشت به خانه‌اش را نداشت. دلم برایش سوخت، تقریباً ده، بیست تومانی بهش دادم. پیری، خیلی خوشحال شد. میخواست حرفی بزند امّا من منتظر نشدم و رفتم طرف بچّهها. از دست و د‌ل‌بازی خودم خنده‌ام گرفته بود. رفتم دوش گرفتم و آمدم رو مبل نشستم. پلکهام سنگین شده بود. نفهمیدم چه‌طور و کی خوابم برد. بیدار که شدم ساعت تقریباً یک و نیم بود. کنترل تلویزیون را برداشتم و روشنش کردم. ای بابا، اصلاً حواسم نبود شب احیاست و تلویزیون برنامههای مخصوص این شب را دارد. میخواستم خاموشش کنم، امّا نشد. نمی‌دانم چی می‌خواندند امّا هر چی بود، من‌را نگه داشت. نتوانستم خاموشش کنم. خرابم کرد، حالم‌را گرفت. دلم میخواست داد بزنم. هنوز آهنگ دعا تو گوشم بود«اَلغَوث، اَلْغوث، خَلَِّصنا مِنَ‌النّارِ یا رَب».

شکستم، خُرد شدم، هیچی نفهمیدم. فقط وقتی به خودم آمدم که دیدم های‏های دارم زار می‏زنم و می‏گویم: خدایا دوستت دارم. دست خودم نبود. انگار یک نیرویی من‌را میخکوب کرده بود. خالی شده بودم. هیچ احساسی نداشتم جز سبکی، مثل یک پَر. دعا خیلی وقت بود تمام شده بود و من تو حال خودم جلوی تلویزیون نشسته بودم. خواستم از جام بلند شوم که صدای اذان از تلویزیون پخش شد. تنم لرزید. وضو‌گرفتن و نماز خواندن را از بچّگی از خانم‌جون یاد گرفته بودم.

از جام بلند شدم . سرم را به سوی آسمان بلند کردم. احساس می‌کردم خدا خیلی بهم نزدیک شده، خیلی نزدیک، نزدیک‏تر از همیشه. 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا