*محدثه سپهبدی
«خواهش میکنم مامان، اصرار نکن، من تصمیمم رو گرفتم، اینجوری برای همه بهتره. اصلاً چه لزومی داره جایی که درکم نمیکنند و بهم احترام نمیذارند، بمونم؟».
نمیدونم این کلمات از کجا میاومد که پشت سرهم تکرار میشد. راستش خودم هم نمیدونستم چی میخوام. به خاطر این حرفها بابا باهام قهر کرد و رفت تو اتاقش. مریم سرش رو گرفت تو دستاش و یک گوشه نشست. مامانم هی قربون صدقه ام میرفت. داشتم خفه میشدم. کیفمو برداشتم و سریع رفتم طرف در. دستگیره رو نچرخونده بودم که داداش رضا اومد تو. نگاهمون به هم گره خورد. چند لحظه تو سکوت گذشت. وضع خونه رو که دید، گفت: «چه خبره اینجا؟» قبل از این که مامان حرفی بزنه خودم شروع کردم به حرف زدن. سرم رو انداختم پایین و گفتم: ببین داداش تو هم نمیتونی جلومو بگیری و بعد همون حرفهایی که به مامان زده بودم رو تکرار کردم. هنوز حرفهام تموم نشده بود که سوزش دردناکی تو صورتم احساس کردم. دست گذاشتم رو صورتم، داغ بود. سرم رو بلند کردم و گفتم: سیلی محکمی بود. داداش قرمز شده بود. ابروهاش تو هم گره خورده بود، دستش میلرزید. جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم ولی اشکم دراومد. از کنارش رد شدم برم بیرون، نتونستم. از این که یکی جلوم محکم ایستاده بود، خیلی خوشحال بودم. احساس کردم خیلی دوستم داره، شاید هم خیلی دوستش داشتم. برگشتم، دست گذاشتم رو شونه اش، برگشت، دستش رو بوسیدم، سرم رو گرفت تو سینه اش. بلند بلند گریه کردم. همه جمع شدند دورمون. مامان نفس راحتی کشید، بابا از تو اتاق اومد بیرون و خدا را شکر کرد، مریم رفت برامون آب بیاره و من خجالتزده از حرفهایی که زده بودم به شونه ی داداش رضا تکیه دادم».
کارنامه
شیطنت از سر و صورتش میبارید. قابل کنترل نبود، نمیتونستیم تو خونه بهش بگیم آروم باش. تک پسر همینه دیگه، میشه یک پسر لوس و ننر. نمیدونم چه فکری تو سرشه که چند وقته خونه آروم و بیسر و صدا شده. مطمئنم برای یک شیطنت جدید داره نقشه میکشه. ای بابا! ولش کن. فکر سعید رو رها میکنم و میرم پیش مامان و نرگس. بعد از قرضی که بابا به خاطر تعمیر خونه گرفته، وضعیت زندگیمون یک خرده سخت شده. مامان خیّاطی راه انداخته و برای مردم لباس میدوزه، نرگس دنبال کاره. منم کار تایپ قبول کردم. اونقدر گیرم نمیاد ولی از هیچی بهتره. تابستونم نزدیکه. اون موقع سرم خلوتتر میشه و میتونم بیشتر به خانوادهام کمک کنم. نزدیک غروب بابا از راه میرسه. بیچاره بعد از اضافه کاری وقتی از سرکار میاد یک ساعت استراحت میکنه و بعد میره مسافرکشی. استکان چایی رو که میذارم جلوش مامان و نرگس هم کنار بابا میشینند. همه نگرانشیم. صورت مهربونش خستهتر از همیشه است. نگاهی بهمون میکنه و میگه پس سعید کو؟ بلند صداش میزنه. سعید، سعید بابا! چند لحظه بعد سعید سر به زیر و برگه به دست میاد پیش بابا. بدون این که حرفی بزنه برگه رو میذاره جلوی بابا. بابا برگه رو برمیداره و میگه کارنامته؟ نگاه تعجّببرانگیز بابا روی کارنامه ی سعید همه رو کنجکاو میکنه. سعید به حرف میاد و آروم میگه: بابا منم یه مردم. میدونم الآن تو وضعیت سختی هستید. هر چی فکر کردم چه جوری کمکتون کنم چیزی به ذهنم نرسید تا این که فیش حقوقیتون رو دیدم. پایینش نوشته بود به بچّههای ممتاز هر خانواده هشتاد هزار تومان جایزه میدن. خوب من هم تصمیم گرفتم ممتاز بشم تا بتونم با این پول به شما کمک کنم. بابا جون من هم میخوام یک باری از دوش شما کم کنم. خواهش میکنم کارنامه ی من رو ببرید و نشون بدید و پولش رو خرج قرضهاتون کنید. به خدا خیلی تلاش کردم.
هیچ کس حرفی نمیزد. بابا سعید رو بغل کرد و بوسید. مامان و نرگس اشکشون دراومده بود. نمیدونستم چی بگم واقعاً این حرفهای داداشِ کوچیک من بود؟ نگاه افتخارآمیزی بهش کردم و گفتم: آفرین سعید، آفرین!