*فاطمه رضاپور
میلهاش را بشکن، باز کن این غل و زنجیر گران را از دست.
ره، تو را میخواند. نفسی تازه کن و پیش برو.
به همانجا که افق نزدیک است، آسمان رنگین است.
به همانجا که زمین مزرعه ی شادیهاست؛ غم و اندوهی نیست؛ شر و آشوبی نیست.
دگر از اشک و شک و کاشکی، امّا و اگر
مشک پر، چشم تری پیدا نیست.
با توأم، همنفس مردهی خفته، که به زندان درون محبوسی.
بیرون آ!
سر بجنبان و به اطراف نگاهی انداز
نفسی تازه کن و پیش برو
***
به همانجا که…
آرام! اندکی ساکت باش، نفست را نشمار
چه صدایی آمد؟ تو شنیدی آن را؟!
نکند اوهام است یا که نه الهام است؟
«نبرد گنج، هرآنکس نبرد رنجش، هان!»
آری آری که چه نیکو سخنی است. گوشهی گوش کن آویزانش.
نفسی تازه کن و پیش برو
***
قدمی بالاتر، یک دوراهی پیداست:
یک کویر سرسبز و دگر سبزی راهی به کویر.
راه اوّل که ره پاکیهاست
تا به شهری که که بر آن سایهای از خورشید است و
قمر میخندد
به گل جامهدرانی که به او می نگرند
یا به گلخند لبانی شیرین.
و درختان سرسبز، بلبلان سرمستند و طبیعت همه در خدمت انسان سرگرم.
رود در زیر درختان جاری است، رودی از نوش و عسل که از آن مینوشی و فضا عطرآگین از شمیم خوش عود.
و زمان بیمعناست، ابدیت جاریست که در آن سلسلهی زیبایی پابرجاست.
***
راه دوم امّا محنت و رنج و عذاب و غم و اندوه و فسوس است همین!
که در آن آتش پستی فوران مییابد.
میرسی بر سر ویرانکدهای پشت تصوّر و فراسوی خیال. که تو را میپیچد و صدای ناله چه رسا میآید.
اشک چشمان یقینت که به رنگ آهست، نتواند که خروش عطش دیوانه فرو بنشاند.
نفسی تازه کن و پیش برو
ره تو را میخواند
***
به همان راه که دانی بشتاب.