حسنیه معاونیان
گویی روی بال فرشتهها بودم و بالشم دستهای پر مهر و پر از بوی گل یاس مادرم بود. به پیرامونم نگاهی کردم. انگار در بهشت هستم. بوی شکوفههای بهار نارنج تمام باغ را پر کرده، غنچههای یاس، نرگس و محمّدی زیباییبخش این باغ است. این جا بوی مادرم را میدهد. شکوفهها کمکم میوه میدهند. غنچهها کمکم گل میشوند. صدای چهچهه ی بلبل همه چیز را زیباتر جلوه میدهد. مرغ عشقها محبّت را در گیتی پراکندهاند. ناگاه نسیم نوازندهای پوست صورتم را نوازش میدهد. احساس میکنم روی قالیچهی سلیمان نبی به پرواز درآمدهام. از بالا جلوهی روی خدا را در چینش هستی میبینم. هر چه میروم تمامی ندارد. انگار اینجا همان جایی است که در کن فیکون و فی ستّه ایام بر بوم هستی رنگ به رنگ آمیخته است. ماه باریک شده. با آوای دلنواز دعای سحر از خواب میپرم: «…اَللّهُمَّ اِنّى اَسَئَلُکَ مِنْ نُورِکَ بِاَنْوَرِهِ وَکُلُّ نُورِکَ نَیِّرٌاَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ بِنُورِکَ کُلِّهِ…».