*زهرا درون
امشب نوبت منه که بنویسم… من هم حالش را ندارم بنویسم… نمیدانم چرا حسّش نمیآید… خوابم میآید اصلأ… بعداً مینویسم… فردا صبح اولین کاری که میروم سراغش همین است… میخواهم بروم مطالعه کنم با اطلاعات بیایم سراغ نوشتن… مثلاً من در برابر مخاطبینم مسئولم.
اینها همه حرفهای یواشکی من هست به خودم وقتی برای انجام یک کار دنبال هزار راه فرار میگردم که موکولش کنم به یک روز دیگر…
حتمأ میپرسید: چرا؟
من هم میگویم آخر این هم نیاز به فکر دارد؟…خوب چون مثل هر آدمی یک موقعهایی تنبلی در من رشد فزایندهای دارد…
یادم میآید وقتهایی که میخواستم درس بخوانم اول شروع میکردم به شانه کردن موهایم… بعد کمد و کتابهایم را مرتب میکردم… بعد سراغ دستمال کشی و گردگیری میز میرفتم… بعد ساعت میآوردم و در دفترم ساعت دقیق شروع و پایان مطالعه را یادداشت میکردم… ولی…
تا مینشستم پشت میز و کتاب را باز میکردم ، چنان خوابی مرا میگرفت تو مایههای خواب اصحاب کهف…
یک وقتهایی سعی میکردم با این حسم مقابله کنم ولی یک وقتهایی با خودم میگفتم: خوب چه میشد من هم یکی از اصحاب کهف میبودم و خواب طولانی را تجربه میکردم…
یک وقتهایی هم برای اینکه از زیر درس خواندن حسابی فرار کنم و خودم را توجیه کنم به طوریکه نفس امارهام به من میگفت: ای وَل داری… میرفتم به مامانم کمک میکردم…
حالا ایشون هم هی میفرمودند: دخترم من نیازی به کمک شما ندارم شما تشریف ببرید مطالعات خود را انجام دهید تا به قول مجید ترقّی نمایید(البته اینجوری نمیگفتند من برای اینکه قابل انتشار باشد اینجوری نوشتم.
اما من گوشم بدهکار نبود که نبود… در این مواقع من شروع به مرتب کردن کابینت… سرخ کردن پیاز برای ناهار فردا… شستن بالکن… آبیاری قطرهای گلدانها… غذا دادن به مورچهها… خرید نان برای مادربزرگ همسایه… آبیاری شمشادهای خیابان… شستن خاکشیر با آبکش… شمردن نخود و لوبیای داخل ظروف حبوبات… پر کردن نمکدان از سوراخ نمکدانها… مرتب کردن میخهای جعبه ابزار بابام… ساییدن ظروف مسی با کشیدن آب حوض و کارهای دیگر میپرداختم و خود را با این جمله قانع مینمودم که: تو داری به مادرت و مردم خدمت میکنی و خدا راضی تر است…
گاهی برنامه میریختم که سعی کنم مسیر خانه تا مدرسه و بالعکس را در اتوبوس به مطالعه بپردازم… در این زمان کائنات دست به دست هم میدادند تا یک عدد پیرزن زار و نحیف و دچار رماتیسم مزمن… درد مفاصل حاصل از کمبود کلسیم…کمردرد ناشی از فعالیت بیش از حد در عنفوان جوانی… آرتروز انگشت کوچک پای چپ… دارای دندان مصنوعی… با نگاهی معصومانه (یک چیزی در مایههای گربهی شرک) سوار اتوبوس میشود و میآمد صاف بالا سر حقیر میایستاد و یک جوری نگاه میکرد، یعنی: هی بچه… بچه بلند شو بزرگترت بنشیند(با لحن فیلمهای گانگستری بخوانید).
منهم بلند میشدم ، مثل یک جوان نمونه که در یک فلاش فوروارد به زمان پیری خود مینگرد صندلی خود را به ایشان تعارف میکردم و ایشان نیز در یک حرکت ایشی ماتسویی بر روی صندلی شیرجه میزد و یک لبخند کج گوشهی لبش مینشست!
بعضی مواقع به این نتیجه میرسیدم که محیط خانه به هیچ عنوان مناسب برای مطالعه نمیباشد و باید به کتابخانه بروم…
روز اول از سه ساعتی که آنجا بودم حدود بیست و دو وقیقه مطالعه داشتم و بیشتر وقتم صرف خیره شدن به چهرهی افراد در حال مطالعه… انگشتر دختری که آن گوشه نشسته بود… رنگ موی آن یکی دختره که موهایش را آبشاری ریخته بود روی شانههایش… مدل راه رفتن آن پسری که با کت باز راه میرفت و فکر کردن دربارهی علت این نحوهی راه رفتن… بعد از این مدت تفکر خوب دلم غش میرفت و هیچ چیزی همراهم نبود…تصمیم گرفتم از فردا کمی برای خودم خوراکی بیاورم…
سریع هم یک نمودار رسم کردم که روی آن سیر صعودی مطالعهی خود در کتابخانه را نشان دهم…
روز بعد با کولهباری از دو عدد کتاب به علاوهی یک فلاسک آبجوش همراه با تیبگ بابونه جهت آرامش، نعنا جهت نشاط و چای سبز جهت باز شدن عروق و یک بسته بیسکوئیت سبوسدار ساقه طلایی جهت تقویت مو… مقداری میوه جهت حفظ ویتامینهای بدن… مقداری آلو بخارا جهت صاف شدن خون…کمی نان، کتلت، گوجه فرنگی، خیارشور و یک خورده سس کم چرب برای مواقع دل ضعفه به سمت کتابخانه حرکت نمودم… نشان به آن نشان که فقط هفت دقیقه مطالعهی مفید داشتم و بقیهی وقتم صرف تقویت جسمم شد… خلاصه بینی پیکان نمودار ما به شدت با زمین اصابت کرد.
یک بار هم تصمیم گرفتم با دوستانم در مدرسه بیشتر بمانم و درس بخوانم… به خودم قول دادم فقط یک هفته امتحان میکنی و اگر نمودار مطالعه روند صعودی داشت ادامه میدهی…
نتیجه اینکه آخر هفته من و دوستانم رشد چشمگیری در نحوهی فرنچ ناخن… بستن ۵ مدل شال و روسری…۳ نوع شیرینکاری شامل(دسترسی به این تارنما مقدور نمیباشد)… آگاهی از رنگ سال… و چند تا فیلم جدید دیدیم و این تلاش من نیز با شکست روبرو شد.
خلاصه… خواستم بگویم اگر تنبلی درونتان بیدار شد ناامید نشوید… سعی کنید راه های مختلفی را برای فرار از آن امتحان کنید و مطمئن باشید حتماً موفق میشوید… درست مثل من!