*فاطمه رضاپور
در گوشه ی خرابهای تنگ و تاریک نشسته بود. سوزش آبلهها را کف پاهایش احساس میکرد. بدن نحیفش زیر تازیانههای بیامان نامردان، سیاه و متورّم شده بود. اشک و خون، غمش را فریاد میزد و تشنگی امانش را بریده بود. امّا عطش، کوچکترین مصیبت کربلا بود. در آن شامِ شوم، تمام ماتم سهم رقیّه بود. گه گاهی چشمان بارانیاش را به امید ستارهای به آسمان میدوخت تا شاید اندکی از انبوه اندوهش بکاهد. امّا آن شب هیچ ستارهای لبخند نمیزد، چراکه باد قصّه ی یتیمی رقیّه را زوزه میکشید. رقیّه ی کوچک در این دنیای بزرگ تنها یک آرزو داشت: دیدن دوباره ی پدر؛ آغوش گرمی که دیگر یک رؤیا شده بود. دخترک بیتابِ بیتاب در انتظار سینه ی صبور پدر که سرش را بگذارد و های های قصّه ی غصّههایش را فریاد زند. پدر تنها کسی بود که رقیّه را آرام میکرد، آرامِ آرام! دشمن بیرحم که از سوز صدای دخترک به ستوه آمده بود، سرِ بریده پدر را در مقابل نگاه حیرت زدهی او گذاشت. آن لحظه، هیچکس حتّی باد نفهمید که چه بر قلب آن سه ساله گذشت! چشمان پدر مثل همیشه مهربان بود و لبخندش برقرار! دخترک که به تمام آرزوهایش رسیده بود، بوسه ای بر پیشانی پدر نهاد و با سکوتش همنوا شد.
آری! پدر تنها کسی بود که رقیّه را آرام کرد، آرامِ آرام!