زینب مولودی
شنیدم سگی روزی صاحبش را که از فرط سرما خود را سرتا قدم پوشانده بود، نشناخت. زبان گشود به پارس. صاحب چون خود را به او نمایاند، سگ به گوشهای خزید. نالید و از غصّه بمرد.
در عجب شدم از احوال خویش که چگونه جمع کردهام بین این همه سرکشی و سرخوشی. چگونه نتوان دل پریشان و غمآلود بود که به غایتی چنین رساندهام انسانیت را. صاحبخانه را که راندهام هیچ، دزد عمارت را امارت داده و خوش خدمتی میکنم. نه عرق شرمی نه اشک ندامتی تا چه رسدم به دق کردن از خجلت.
عمری است دلقی پیشه میکنم غیر را. بارها پیامم داد که ای فلان، اینچنین که تو میکنی انتظار حور و قصور و شراب طهور داشتنت روا نباشد؛ گوشم بدهکار نبود. چنین می اندیشیدم که پایم به خانهی قبر رسد، نکیر و منکر ببینم، یادم از عهد الست آید و جواب «من ربّک» توانم دادن. حال، اندیشناک گشتهام بسیار. چگونه تواند شناختن مَلِک را همچون منی که خدمتی از او نرفته و انسی نگرفته. وقتی سگی چنین از عهدهی شناخت صاحبش با هیبتی چنان برنیاید مرا چگونه از صاحبم یاد آید؟