*مرضیه پورباقر مهنه
ظهر سهشنبه است. دیرم شده. کلاسم را رها کرده ام تا پسرم را ببرم دکتر. از سالن اجتماعات مدرسه که عبور میکنم صدای گفتوگو و خنده و شادی به گوشم میرسد. قدری میایستم و نگاه میکنم گروهی را که دور هم نشستهاند و با ورود افراد جدید به پامیخیزند و صدای همهمهشان بلند میشود. چه خبر است؟ نوشتهی روی دیوار مرا از نشست گروهی آگاه میسازد که تا سه سال قبل همکلاس بودهاند و امروز را برای تجدید دیدار قرار دادهاند.
دلم هوای دوستانم را کرده، امّا بیشتر از این نمیتوانم بمانم، باید بروم.
از مطّب دکتر که برمیگردم یاد دوستانم میافتم: مریم و فائزه. چند سالی است از آنها بیخبرم. چقدر دلم برایشان تنگشده. به خانه که میرسم یک راست سراغ دفتر تلفن میروم. یکییکی شمارههایشان را میگیرم و دعوتشان میکنم. با خوشحالی میپذیرند. من هم خود را آمادهی پذیرایی از دوستان قدیمیام میکنم.
مریم رأس ساعت وارد می شود. از وقتی میشناسمش همیشه دقیق و منظّم بوده. او را که با سنگینی خاصّی راه میرود در آغوش میگیرم و او فقط لبخند میزند.
هنوز احوالپرسی ما تمام نشده که زنگ به صدا در میآید. فائزه است. در را که باز میکنم قدری طول میکشد تا از پلّهها بالا بیاید. وای خدای من! فائزه به همراه سه بچّه وارد میشود. یعنی بچّههای خودش هستند؟ باورم نمیشود. اوّل دختری وارد میشود با چادری زیبا میگوید اسمش مبینا است. او دختر بزرگ فائزه است و سال دوم راهنمایی. دومی دختری شیرینزبان و هشت ساله به نام نگار و پسری یکونیم ساله که در آغوش فائزه است.
به آشپزخانه میروم تا نوشیدنی بیاورم. با خودم میگویم طفلکی چقدر خودش را گرفتار کرده است حتماً درسش را به خاطر بچّهها رها کرده.
مریم که نگار را نزدیک خودش نشانده، فنجان چای را برمیدارد و میگوید: فائزه خوش به حالت! بچّههای خوب و سالمی داری.
فائزه میگوید: شما چی خانم دکتر؟ چندتا بچّه داری؟
– من تازه اوّلی را باردار هستم.
– بارکالله چه زرنگ! تا حالا فقط درس میخوندی؟
– آره، آنقدر غرق درس شده بودم که میگفتم تا دکترا نگیرم ازدواج نمیکنم. ازدواج و بچّه منو از درس میندازه. حالا هم که ازدواج کردهام و به خواست خدا باردار هستم خیلی نگرانم. به خاطر سنّ بالا، امکان هرگونه عوارضی برای جنین وجود داره.
وارد بحثشان میشوم و میگویم: مریم جان همه چیز را به خدا بسپار انشاالله که طوری نیست.
مریم: انشاالله! امّا علم پزشکی میگوید که من خیلی زودتر از اینها باید بچّهدار میشدم.
فائزه: مریم تو که خواستگارهای خوبی داشتی چرا اینقدر دیر ازدواج کردی؟
مریم: خیلی دیر هم ازدواج نکردم فقط نخواستم بچّهدار شوم تا وقتی که درسم تمام شود. حالا هم که درسم تمام شده اضطراب زیادی برای سلامتی بچّهام دارم. علاوهبر آن تفاوت سنّیام با فرزندم هم زیاد است.
فائزه: خوب بچّهدار میشدی درس هم میخوندی.
مریم: همیشه بچّه را مانع درس و تحصیل میدانستم. فائزه جان پس شما که بچّهداری حتماً درست را ناتمام گذاشتهای؟
فائزه لبخندی حاکی از رضایت میزند و میگوید: دکترا نگرفتم ولی به تازگی پایاننامهی کارشناسی ارشدم را دفاع کردم.
درحالیکه چشمانمان از تعجّب گرد شده بود با هم میپرسیم: چه جوری با سه تا بچّه؟
فائزه: وقتی دیدم باید پیش بچّههام باشم درسم را غیرحضوری خواندم و پس از لیسانس به صورت مجازی ادامه دادم. هم خانهداری میکردم هم بچّهداری و هم دانشجو بودم. امتیازات خوبی هم کسب کردم.
میپرسم: یعنی با هیچ مشکل درسی مواجه نمیشدی؟
فائزه: چرا. برای این منظور با یکی از دوستان برنامهی مباحثه داشتم و رفع اشکال میکردم. خونه بودن من یک امتیاز دیگر هم داشت چون وقتم در رفت و آمدها هدر نمیرفت. فرصت بیشتری هم داشتم در کنار بچّهها هم احساس آرامش زیادی میکردم. همین سال گذشته در امتحان مبلّغین سازمان حج و زیارت قبول شدم و قرار است برای تبلیغ به حج مشرّف شوم.
تعجّبمان بیشتر میشود.
– تو که بچّهی کوچک داری کی وقت کردی برای این آزمون درس بخونی؟
– وقتی پسرم را روی پام میگذاشتم تا بخوابد کتابها و جزوههای مربوط به حج را میخواندم و خدا را شکر، قبول هم شدم.
تازه یادشان آمد از من بپرسند.
– تو چی؟ وقتی با هم درس میخوندیم یک پسر داشتی؟
– آره پسر دومم هم در حین درسم متولّد شد. چند روزی با خودم به کلاس بردمش. بعد همان نزدیکی محلّ تحصیلم گذاشتمش مهد. وقت استراحت سریع به مهد میرفتم تا به او برسم امّا وقتم خیلی کم بود هنوز بچّه سیر نشده بود و گریه میکرد او را میگذاشتم و سریع خودم را به کلاس میرساندم. اینجوری استرسم بیشتر شده بود. بچّه هم به اندازهی کافی شیر نمیخورد بنابراین او را پیش مادرم گذاشتم. ظهر خسته از درس و کلاس، مسافت زیادی را طی میکردم تا به خانهی مادرم برسم. وقتی میرسیدم بچّه را در آغوش میگرفتم تا به او شیر بدهم امّا درسم و رفت و آمدم باعث شد در ۴ ماهگی دیگر شیر نخورد.
هر دو با آه و افسوس میپرسند: چرا؟
– آخر تمام دوران بارداری مرخّصی نگرفتم. پس از زایمان هم خیلی زود به کلاس برگشتم. میخواستم از درس و دوستانم عقب نمانم. خودم هم ضعیف شده بودم و نتونستم نیاز فرزندم را برآورده کنم. وقتی شیر نخورد خیلی گریه کردم. دکتر رفتم ولی فایدهای نداشت. بچّه اصلاً تمایلی به خوردن شیر مادر نداشت. او مریض شد و تا وقتی که شیر جایگزین را پذیرفت وزنش خیلی کم شد. من هم از نظر روحی صدمهی زیادی دیدم.
هر کدام از ما راهی را برگزیدیم که به نظرمان بهترین بود. ولی واقعیت این است که حالا هرکس از من بپرسد حتماً به او خواهم گفت که فرزندداری در اولویت است. او امانتی است از سوی خدا که ما باید امانتدار خوبی باشیم.
مریم: بهترین راه را فائزه انتخاب کرده هرچند که حتماً سختیهای زیادی هم داشته است.
فائزه: چون در منزل بودم سختی زیادی را متحمّل نشدم. سعی کردم برنامهریزی درستی داشته باشم. وقتی بچّهها خواب بودند به درسهایم میرسیدم و زمانی که بیدار میشدند ضمن رسیدگی به آنها، کارهای منزل را انجام میدادم و همه چیز را قبل از حضور همسرم سروسامان میدادم. اگر هم امتحان داشتم صبح زود را برای مطالعه انتخاب میکردم. البتّه خدا هم خیلی کمکم کرد.
*****
یاد دوران مدرسه می افتم. همه با این موضوع انشاء درگیر بودیم که «علم بهتر است یا ثروت؟» و همیشه اندر مزایای علم مینوشتیم و آرزوی آن را داشتیم که مقامات علمی بالا کسب کنیم غافل از این که علم را باید در راستای زندگی آموخت.
و امروز اگر از ما بپرسند «علم بهتر است یا فرزند؟» واقعاً چه خواهیم گفت؟ و این سؤالی است که باید قدری در پاسخش اندیشید.