شمعدانی درویشی / زینب مولودی
آهنگری را روزگاری بود آرام. مرکبی داشت به راه و مسکنی روبهراه. او را زنی بود که هر از گاهی مینالید و غرمیزد و سپس آرام میگرفت. روزی زن، زبان گشود به شکوه؛ که دلم پوسید از بس در این خانه دیوار دیدم و آجر شمردم. تو با آهن کار کردهای و روحیهات ضخیم گشته، من چه گناهی کردهام که با این روحیهی لطیف نباید همنشین گل باشم!
مرد پرسید میخواهی تو را به بوستانی ببرم تا صفایی بیابی؟
زن بگفت: چرا بوستان و گلستان را کنارم نمیآوری؟ این همه بشقاب و گلدان و پرده و پلاس در بازار است پر از نقش و نگار و گل و بلبل. یکی را برایم بخر تا آن را جایی نهم که هر روز با نظر به آن روحم تازه گردد و گلستان را در کنار خویش احساس نمایم.
آهنگر بگفت: نقش گل را طراوت گل نباشد.
زن ابروان در هم کشید که چگونه برای دیگران با طراوت باشد برای ما نباشد! اگر نبود خاصیتی در این طرحها و رنگها از بساطت روح و مسرت بصر، پس از چه روی خلایق از پی هم، یکی پس از دیگری میل به این اسباب و وسایل میکنند؟ پا در خانهی هرکس و ناکسی مینهم یک جفت از این بشقابها میبینم روی پایهای نهاده یکی را این طرف تاقچه میگذارند دیگری را آنطرف، عمری است همین یک جفت شمعدانی را پای تاقچه زنده نگهداشتهام. بس نسیت؟ آخر ما هم آبرویی داریم.
مرد لبخندی زد که آبروی ما بر سر تاقچه نیست که به بود و نبود بشقابی از بین برود.
زن چشم بمالید و همینالید که اینها که میگویی بهانه است؛ یک کلام بگو مهرم از دلت رفته و چشم به نوعروسی داری.
آهنگر به تعجب بماند و بگفت: مردی که از عهدهی چون تو زنی درمانده، نوعروس به چه کارش آید.
زن گفت: اگر چنین راست میگویی و میخواهی سخنت باور کنم، همان کن که گفتم.
زبان در دهان مرد از چرخیدن بازماند و خواستهی زن برچشم نهاد. به بازار همی روانه شد. بشقابی خرید منقش به گلستانی که در میان داشت مرد و زن جوانی. زن چون تحفهی شویش بدید خوشحال شد. آن را چنان با تشریفات بر تاقچه نهاد تو گویی تاج بر سر پادشاهی. روز بعد مهمانی ترتیب داد، تا همگان بشقاب ببینند و به میزان دخل و خرج، فرهنگ، شعور، سطح سواد و کلاس اجتماعی خانوادهاش پی ببرند.
زنان به مهمانی آمدند. چون تحفه بدیدند، هر یک زبان به نظری گشودند. یکی بگفت: خوب است، اما ای کاش یک جفت از آن را میخریدی. دیگری همی گفت: خوب بشقابی است، اما ای کاش بر آن تاقچهاش مینهادی. سومی گفت: نمیدانم چرا پایههایش در نظرم همگون نمیآیند. اما چهارمی گفت: اندکی درنگ نمایید! بر روی بشقاب چه نقشی میبینم؟ مردی در کنار نوعروسی در باغی بنشستهاست. این نشان از چه دارد؟
در حال همهی نظرها به زن صاحب خانه برگشت. پیرزنی سر تکان داد و گفت: برو فکر معجونی باش، که بتوانی با آن هوای هوو را از خیال همسرت برانی. زنک چون این بشنید چشمانش سیاهی رفت. ضعف کرد و غش نمود. چون چشم بگشود، شویش را به بالین دید که بشقاب را شکسته و با دیدهی تر تکههای آن را پیش چشم همسرش میگیرد. زن چون این بدید خندید و بگفت: صد غنیمت به گلهای شمعدانی درویشی که در طراوت و طول عمر گرفت از نقش گل پیشی!