کمتر از دانه‌ی خرما

dane khorma
تصویر زینب مولودی

زینب مولودی

مردی را از باغ میوه و ملک و زمین چنان به ارث رسیده بود که شهری خبردار شدند و به حالش غبطه خوردند. پس از آن چنان می‌خورد و می‌پوشید و می‌رفت و می‌آمد که از آمد و رفتش دهان بچه و پیر می‌جنبید تو گویی به نفرین بر بخت خویش.

اما مرد وارث، خود وارثی نداشت و از فرزند نیز بی‌‌بهره بود و چون مو سفید کردنش به چشم دید، سخت در افکار شد که این ملک و آبادی پس از من صد تکه شود و هر تکه به هزار طعن خورده‌شود.

زنش را گفت: چاره چون کنیم و در طلب فرزند چون برآییم؟ گفتش: خود را با فکر وارث چنین پریشان نکن که نبودش یک مشکل و بودش هزار مشکل است. از این اموال چنان بهره‌ی زندگی خواهیم برد که دانه‌ی خرمایی پس از خود به جا نگذاریم.

مرد پذیرفت و شب در خیالات خود به سفرهای دور و دراز چین و ماچین رفت و دانه‌ی خرما‌ دور ریخت تا به خواب رفت.

صبح که برخاست دید توان جنبیدن ندارد و یک‌طرف بدنش لمس شده‌است. زنش را گفت: مصیبت را ببین که از رأی تو از دانه‌ی خرما‌ کمتر شدم که آن پس از آنکه گرسنه‌ای را سیر کرد، درختی شد و صد چون خود برجا گذاشت و من جسدی شدم که نه ماندنش مایه‌ی دلخوشی است و نه رفتنش.

آخرین مقالات

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

captcha

پیمایش به بالا