برگی از خاطرات طلاب بین الملل

bargi

دختری همیشه به فکر این بود که چطور علم دین را یاد بگیرد چون از درس دنیوی خسته شده بود ولی پدرش راضی نبود که درس دین بخواند چون هر کس می‌خواست علم دین را یاد بگیرد باید به شهر دیگری می‌رفت. دختر کلاس هشتم بود که از درس دنیوی خسته‌ شد. او دوست نداشت در مورد هندوها چیزی بداند. همیشه با خودش می‌گفت چرا باید این درس را بخوانم؟ چرا در مورد هندوها یاد بگیرم؟ باید مذهب خودم را یاد بگیرم تا اگر کسی در این باره سؤالی کرد بتوانم جواب بدهم. ولی اجازه‌‌ی پدر هم برایش مهم بود. پس به او گفت: فقط یک بار لطفاً اجازه بدهید! مامانش هم گفت: چرا اجازه نمی‌دهی وقتی اینقدر التماس می‌کند؟ پدر گفت: من که پیر شدم نمی‌توانم او را ببرم و بیاورم؟ دختر گفت: شما فقط اجازه بدهید. پدرش گفت: فقط یک بار اجازه می‌دهم اگر قبول شدی خوب وگرنه اصلاً نمی‌گذارم. بالاخره پدر اجازه داد. دختر آزمون داد و به لطف خدا قبول شد و قدم به حوزه‌ی دینی گذاشت و پنج سال همراه یکی از دختران همشهری‌اش به حوزه می‌رفت و می‌آمد. خیلی خوشحال بود ولی هیچ وقت در قلبش آرزو نکرده که برای ادامه‌ی تحصیل به ایران برود چون می‌دانست که هیچ وقت به این آرزو نمی‌رسد. گاهی اوقات می‌دید که بچه‌ها به همدیگر می‌گفتند که به ایران می‌روند. یکی می‌گفت خاله‌ام آنجا زندگی می‌کند. یکی می‌گفت عمویم آنجاست. یکی می‌گفت: برادرم مشهد است. یکی می‌گفت دایی‌ام آنجاست و می‌تواند کاری کند که ما برویم آنجا (ایران) درس بخوانیم ولی دختر همیشه ساکت می‌ماند چون او هیچ کس را در ایران نداشت.

در حوزه یک اتاق بود به اسم بیت الصلوه که همه آنجا نماز می‌خواندند. دختر هر موقع بعد از خواندن نماز سجاده را جمع می‌کرد به عکس ضریح امام رضا نگاه می‌کرد و در قلبش می‌گفت که این‌ها می‌روند و من می‌مانم چون کسی را آنجا ندارم. او این جمله را همیشه تکرار می‌کرد و اشک می‌ریخت تا این که یکهو خبر آمد که در حوزه آزمون از طرف جامعه المصطفی برگزار می‌شود. او نمی‌خواست در آزمون شرکت کند چون می‌دانست که نمی‌تواند به ایران برود ولی مدیرشان اعلام کرد که شرکت در این ازمون برای کلاس رابعه و خامسه الزامی است. دختر هم در رابعه بود. بالاخره دوازده نفر آزمون دادند. روز اعلام قبولی‌شان همه مضطرب بودند اما دختر راحت بود. یکی از او پرسید: چرا اینقدر راحتی نشستی؟ او با خنده گفت: من می‌دانم قبول نشده‌ام. برای چه خودم را اذیت کنم؟ ولی آن روز معلوم نشد که چه کسانی قبول شدند. روز دوم مدیر حوزه آمدن و او را صدا زد و گفت: امتحانت را چکار کردی؟ دختر گفت: هیچی هر چقد بلد بودم تیک زدم ولی می‌دانم قبول نشده‌ام. مدیر گفت: واقعاً؟ دختر گفت: آری. بعد از مدیر پرسید: خانم چه کسانی قبول شده‌اند؟ بگویید تا بهشان تبریک بگویم. مدیر گفت: واقعاً نمی‌دانی؟ دختر گفت: اگر می‌دانستم نمی‌پرسیدم. بعد مدیر چند نفر را اسم برد و گفت این‌ها قبول شده‌اند. دختر گفت: پس من می‌روم به آن‌ها تبریک بگویم. مدیر گفت: لازم نیست من به شما تبریک می‌گویم چون در این دوازده نفر فقط شما قبول شدی هیچ کس قبول نشده.

دختر که اصلاً باور نمی‌کرد گفت: خانم شوخی نکنید. مدیر گفت: شوخی نمی‌کنم. چون شما در این دوازده نفر تنها قبول شدی بلیط رایگان برای شما از طرف حوزه آماده شده فقط آزمون شفاهی در فلان تاریخ است که باید آمادگی کامل داشته باشید و کارهای گذرنامه را انجام بدهید تا کار شما زودتر راه بیفتد و به ایران بروید.

دختر از امام رضا ع تشکر کرد و گفت: به من فهماندی که من هوای تو را دارم عزیزم!

آن دختر بالاخره به عنایت امام رضا ع برای تحصیل علم به ایران و مشهد الرضا رسید.

 تسکین فاطمه از هندوستان

…………………………………………………………………………………………………………………………………………………..

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیمِ‏

«إِنَّا أَنْزَلْناهُ فی‏ لَیْلَهِ الْقَدْرِ»

روزی دلم خسته از دنیا بود، هیچ جا آرام نبودم هر گوشه‌ی دنیا برایم تنگ بود، نفس نفس می‌زدم و هم‌نفسی نبود. توی دلم گفتم: ای شاه پناهم بده! هر سو تاریک است یک شمع برسان تا راه روشن بشود.

گاهی اتفاقی در زندگی انسان می‌افتد که انسان فکر کند دیگر هیچ راهی نمانده و منتظر می‌ماند که راه کرامتی آسمانی برایش باز بشود و جالب است که واقعاً راه کرامتی باز می‌شود و کسی هست که هر لحظه راهنمایی‌اش می‌‌کند.

وقتی از دبیرستان فارغ‌التحصیل شدم یک امتحان دادم مثل کنکور تا پزشکی قبول شوم و الحمدالله قبول شدم ولی دانشکده‌ای که برای من انتخاب شده بود، خارج از کشمیر بود و آنجا امنیت خوبی نداشت. من هم نمی‌خواستم آنجا بروم چون حجاب را قبول نداشتند و آن را ممنوع کرده بودند چون فکرشان این بود که حجاب عقب‌ماندگی و جبر برای زنان است و آن را نشانه‌ی تروریستی بودن محسوب کرده بودند. اما من واقعاً می‌خواستم پزشکی بخوانم و علاقه‌ی شدید داشتم چون ما در روستا خانم پزشک نداشتیم و مردم نیاز داشتند ولی به خاطر حجاب نرفتم و تصمیم گرفتم بروم ایران و آنجا درس بخوانم چون آنجا امنیت داشت مخصوصاً که کشور شیعه بود و رهبر معظم آن سید علی خامنه‌ای (حفظه الله) را خیلی دوست داشتم. با چند نفر صحبت کردم اما گفتند نمی‌شود. خودم هم نمی‌‌دانستم چکار کنم. در اینترنت گشتم و لینک ایمیل پیدا کردم و پیام دادم. ولی هیچ جوابی نیامد. چند ماه گذشت آن قدر استرس و اضطراب گرفته بودم که مریض شدم. ماه رمضان آمد به خدا گفتم: خدایا دستم را بگیر من کسی را ندارم تا راهنمایی‌ام کند. روزها گذشت. حالم داشت بدتر می‌شد. شب قدر آمد. پدرم رفت مسجد برای اعمال و بقیه‌ی خانم‌ها رفتن حُسینیه ولی من چون حالم بد بود نتوانستم بروم و در خانه‌ اعمال انجام می‌دادم. همین شب حالم آسمانی بود. در خانه هیچ کس نبود من بودم و خدا. پا شدم وضو گرفتم و اعمال را شروع کردم و ایستاده انجام دادم. شروع کردم زیارت عاشورا خواندن و به امام حسین ع توسل کردم. گفتم: مولای من! می‌شود کمکم کنی و دست مرا بگیری؟آن قدر گریه کردم که بیهوش شدم. مادرم وقتی از حُسینیه برگشت مرا بیدار کرد و آب داد. اذان شد. نماز خواندم و خوابیدم همین که خوابیدم در خواب دیدم یک پسر جوان دارد می‌‌آید. چهره‌اش نورانی بود مثل این که یک نور دارد به طرف من می‌آید. او که لباس نظامی پوشیده بود به سلام کرد. من هم سلام کردم. او اسم مرا بلد بود من تعجب کردم و بهش گفتم: شما کی هستی؟ من را می شناسی؟ ایشان گفت: نگران نباش! همان کسی که بهش توسل کردی مرا فرستاده تا شما را ببرم ایران و آنجا درس بخوانی. اسم من محسن حججی است من از ایران آمدم تا شما را راهنمایی کنم.

من خوشحال شدم ولی گفتم: نمی‌شود چون من از چند نفر پرسیدم گفتند رفتن به ایران خیلی سخت است. ایشان گفت: وقتی من گفتم می‌شود یعنی می‌شود. چرا می‌گویی نمی‌شود؟ نگران نباش خودم راهنمایی‌ات می‌کنم چون مرا اینجا برای همین فرستاده‌اند. بعد ایشان داشت خداحافظی می‌کرد که من گفتم: می‌شود یک چیز متبرک بهم بدهید چون شما از ایران آمدی تا اگر نتوانستم ایران بیایم حداقل این را داشته باشم. ایشان جیب خود را گشت و سکه‌ای درآورد و در دستم گذاشت. من نگاه کردم دیدم ده تا سکه است. گفتم: من سکه نمی‌خواهم یک چیز دیگر می‌شود بدهید؟ ولی ایشان گفت: چیز دیگری در جیبم نیست چون من از محاذ آمدم؛ یعنی ایشان سپاه دفاع از حرم حضرت زینب س بود و از آنجا آمده بود. گفتم: این سکه‌ها را چکار کنم؟ گفت: دوتا برای شما و بقیه را بده به خانواده. من هم می‌خواستم برایشان هدیه بیارم بنابراین گفتم: می‌شود منتظر باشید تا هدیه بیاورم؟ اما ایشان اصرار کرد که دوستانش در جبهه منتظرش هستند و باید زود برگردد. بالاخره من هدیه را آورم و دادم بهشان ولی ایشون قبول نکرد و گفت: این هدیه را پیش خودت نگه دار، وقتی آمدی ایران بده به پسرم اسمش علی رضاست، بهش بگو از طرف باباست. گفتم: ببخشید من شما را نمی‌شناسم و پسر شما را از کجا پیدا کنم و نمی‌دانم کی می‌روم ایران. ایشان گفت: «من خودم می‌آیم دنبال شما نگران نباش».

صبح همان روز بیدار شدم و دیدم در ایران پذیرش شده‌ام. یک شماره‌ی گمنام به من پیام داده بود و جواب ایمیل از ایران آمده بود آن هم بعد از هشت ماه!

خیلی خوشحال شدم ناگهان یک عکس دیدم که کسی برای پروفایل گذاشته بود که همان آقایی بود که در خواب دیده بودم و زیرش نوشته بود: شهید مدافع حرم محسن حججی. پس متوجه شدم این شهید بود که خود امام حسین ع ایشان را پیش من فرستاده بود. قلبم آب شد و به گریه افتادم.

خلاصه چند ماه بعد دوران کرونا بود که ویزای من آمد و دوم صفر بود که قدم من ایران رسید و آن سکه همین بود. در راه احساس می‌کردم که کسی هست که مرا راهنمایی می‌کند. هیچ مشکلی در راه نداشتم حتی تنها بودم در راه، زبان هم بلد نبودم ولی هیچ مشکل برایم پیش نیامد و رسیدم مکتب نرجس س و درس را شروع کردم.

یک روز می‌خواستند یک طلبه‌ی اندونزیایی و پاکستانی را برای تبلیغ بفرستند نیشابور ولی یکی از آن­ها کاری برایش پیش آمد و نتوانست برود. خانم شاه حسینی مسئول خوابگاه و فرهنگی بین‌الملل به من زنگ زد و گفت آماده باش باید بروی نیشابور. من هم آماده شدم و رفتیم. آنجا که رسیدیم این خاطره که بیان کردم. حال و هوا آنجا خیلی عوض شد. یک خانم به یک آقا زنگ زد که لباس شهید محسن حججی دیروز به نیشابور رسیده و دست یک آقایی است. خلاصه آن آقا لباس شهید را آورد. این همان وعده‌ی شهید بود که بهم گفته بود خودم می‌آیم دنبالت. من در این سفر واقعاً راهنمای خوبی داشتم. این سفر ایمان مرا محکم‌تر کرد و مرا به همان جایی رساند که می‌خواستم. توکل داشتن بر خدا همین است وقتی دست ما در دست خدا باشد خودش راهنمایی‌مان می‌کند که «و من یتوکل علی الله فهو حسبه».

ناظمه زهرا/ ناظیما غضنفر از کشمیر

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا