بدرقه‌ی بی‌بدیل

badraghe
تصویر مریم بتول از کشور پاکستان

مریم بتول از کشور پاکستان

امسال قبل از اینکه ماه رمضان شروع شود داشتم دعا می‌کردم توفیق اعتکاف پیدا کنم. به یکی از استادانم گفتم: اعتکاف لازم دارم. برایم دعا کنید.

الحمدلله آن روز رسید و اسمم توی لیست معتکفین آمد. خیلی خوشحال بودم. رفتم اعتکاف در مسجد گوهرشاد در حرم امام رضا ع. روز اول اصلاً حال نداشتم مناجات بخوانم چون کمی مریض بودم.

روز اول گذشت و روز دوم شروع شد و باز حالم مثل روز قبل. داشتم از خودم نا امید می‌شدم که منتظر این روزها بودم اما حالا استفاده نمی‌کنم. شروع کردم به گریه کردن. وقتی می‌دیدم همه دارند عبادت می‌کنند و من نمی‌توانم، گفتم: ای خدا! چه بده اینجا پیش امام رضا ع هستم اما نمی‌تونم استفاده کنم.

گفتم: خدایا! آیا من رو دوست نداری؟

بعد خوابیدم. وقتی بیدارم شدم چشمم افتاد به گنبد طلایی. سلام دادم و آماده شدم برای مناجات. این دفعه به لطف خدا حال مناجات پیدا کرده بودم و هر چقدر توانستم، دعا و نماز خواندم. مثل اینکه قلبم گره خورده بود به امام رضا ع. دلم شکسته بود. روز سوم شروع شد. سعی کردم بیشتر وقتم را جلوی گنبد صرف کنم.

آن روز هم گذشت. نزدیک مغرب بود گریه‌ام گرفت. نمی‌خواستم از امام رضا ع جدا شوم. نماز که خواندیم مسئولمان اعلام کرد سریع‌تر افطار کنید و آماده شوید که ماشین دارد می‌آید. کمی افطار کردم و از معتکفین خداحافظی کردم و از شبستان بیرون آمدم. به گنبد نگاه کردم. دیگر نتوانستم تحمل کنم. شروع کردم به گریه کردن در حالی که لب‌هایم تکان می‌خورد و از امام تشکر می‌کردم که مرا دعوت کرده بود. اشک‌های بی‌اختیار می‌ریخت. ناگهان گفتم: آقا! من دارم می‌روم… شما نمی‌خواهید مرا بدرقه کنید؟ ما در کشورمان رسم داریم وقتی مهمان می‌رود به او هدیه می‌دهیم. مهمانی شما عالی بود حالا هم ضامنم باشید و… .

این حرف‌ها را می‌گفتم که یک آقا با لبخند به سمت من آمد. از خواهرانی که جلوی من بودند رد شد و به من که رسید یک پاکت کوچک به دستم داد و گفت: این خاکِ زیر قبر امام حسین ع است. بعد رفت. نگاه کردم به خاک و بعد نگاه کردم به گنبد. گریه‌ام بیشتر شد. گفتم: آقا! ممنونم… این هدیه خیلی قشنگ است.

باورم نمی‌شود. حس می‌کردم امام دارند به من نگاه می‌کنند. سخت بود ولی خداحافظی کردم. چند قدم می‌رفتم ولی باز برمی‌گشتم به سمت گنبد. باز شروع می‌کردم به راه رفتن تا این که رسیدم به باب‌الجواد. ماشین آمد و سوار شدم مثل بچه‌ای بودم که از مادرش جدا می‌شود.

اعتکاف تمام شد…

روزهایی که هیچ نگرانی و ناراحتی‌ای نبود…

من بودم و خدا و امام رضا ع

التماس دعا.

آخرین مقالات

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

captcha

پیمایش به بالا