زینب مولودی
حکیمی امیر سپاهی را بر اسب دید و بدو گفت: بگو ببینم، چون خواهی انبانت را از بُنشن پر کنی، خام بیشتری توانی ریختن یا پخته؟
امیر گفت: بنشن هر چه خشکتر باشد بیشتر بگنجد.
حکیم گفت: حال بگو کدامیک از آنها به دهانت بیشتر مزه کرده و قوّتت دهد؟
امیر گفت: دانی که پختهی آن به از نپخته باشد.
– حال آنکه همان مزه و قوّت در نپخته هم نهفته است.
– آری ولی به جوش نیامده و لذت دم ندیدهاست.
– پس این پند از من بپذیر که کوشش تو در پختن فکر و دل یارانت بیش از افزودن بر سیاهی لشکریانی خاماندیش باشد. که آن یکی قوّتت را بیافزاید و این یکی بر بادت دهد.
امیر تلخندی زد و گفت: اما من ترجیح میدهم انبانم را از بنشن خشک پر کنم و همه را انبار سازم و گاه خوردن اندک اندک آنها را بپزم و از قوتشان بهرهگیرم.
خردمند عصایش را جنباند و گفت: پس تو را سزد که همیشه نگران باشی مبادا انبانت سوراخ گردد و یا جوندهای به انبارت رخنه کند و چگونه آسوده باشی که دشمنت از این جوندگان در میان لشکرت نفوذ ندهد حال آنکه یافتنش در میان سپاهی که ایشان را نیازمودهای، یافتن سوزن در انبار کاهی را ماند.