فاطمه اکبری
سلامش کردم. جواب سردی داد و بدون این که به من نگاه کند رفت روی تختش دراز کشید و با گوشی جدیدش سرگرم شد. گفتم: حالت خوبه؟ سرش را کمی به جلو خم کرد و صدای خفهای از ته حنجرهاش بیرون داد. با این برخوردها دیگر ایستادن و صحبت کردن با او معنی ندارد. رفتم به آشپزخانه و دیگ را بار گذاشتم. آب به جوش آمد. به صدای قل قل آن گوش دادم. برنجهای خیس شده را در آب جوش ریختم. صدای زنگ در دوباره بلند شد. چهرهی دخترم بود. دکمهی آیفون را زدم تا در باز شود. منتظرش نماندم و به آشپزخانه رفتم. حتماً خودش یک سری به آشپزخانه میزند تا بفهمد من کجایم و کی در را باز کرده برایش.
برنج را آبکش کردم، ته دیگ سیب زمینی گذاشتم و در دیگ را بستم. اما هیچ کس به آشپزخانه سر نزد. دیگ را روی اجاق گذاشتم و زیر خورشت را کم کردم. به هال رفتم تا ببینم کسی وارد شده یا نه. دخترم همان جا دم در روی صندلی اولی نشسته بود و داشت پیامهاش را چک میکرد. متوجّه حضور من نشدهبود. به او نزدیک شدم و عکسهای گوشیاش را از فاصلهی نزدیکتر دید زدم. انگار که متوجّه من شده باشد یک دفعه از جا پرید و با صدایی که پر از تنفّر و شکایت بود داد زد: اِه! مامان! چرا فضولی میکنی؟
گفتم: به من میگی فضول؟
سریع به سمت اتاقش رفت و جوابم را نداد. انگار که خودش فهمیده بود بد گفته و بد کرده.
بوی سوختنی از آشپزخانه میآمد. ای وای! زیر پلو را کم نکردهام. به طرف آشپزخانه رفتم و دیگ را با همان دمکنی رویش برداشتم و داخل ظرفشویی گذاشتم و آب سرد را باز کردم. کسی کلید انداخت و در را باز کرد. فوراً یک پیاز پوست کندم و داخل دیگ برنج انداختم تا بو را بکشد و همزمان با صدای بلند داد زدم: سلام آقا! بفرمایید تو. من تو آشپزخانهام. صدایی از فاصلهی نزدیک، نزدیک تر از گوش راستم آهسته گفت: سلام. من همین جام داد نزن. چه بوهایی میاد!
زود در دیگ را بستم و گفتم: چیزی نیست یک کمی ته گرفته.
پرسید: بچهها نیستند؟ انگار کبریت به خرمن پنبه افتاده باشد، دلم گُر گرفت. سرم را بین دو دستم گرفتم و گفتم: آن روز که گفتم برای تولّد دوقلوها گوشی بخریم کاش زبانم آتش میگرفت و این پیشنهاد را نمیدادم. دیگر گوشی، بچّهای برای من باقی نگذاشته. گوشی بچههایم را اَزَم گرفته.
اشک میریختم و دق دلم را سر کاهو و خیار سالاد خالی میکردم. صدای چاقوی دسته فلزی رو تختهی سبزی خرد کنی از صدای من بلندتر شده بود. همسرم گفت: خیلی خوب حالا رو دستت نزنی، چه کار میکنی….!
چاقو محکم روی دستم خورد و خون فوّاره زد. گفتم: یا حسین!
همسرم دستم را با کمک پارچهای پوشاند و با صدای بلند خواند:
هر که دارد هوس کرب و بلا، بسم الله هر که دارد به سرش شور و نوا، بسم الله
بچهها جلوی در آشپزخانه بودند. سرشان را با تعجّب به جلو تکان میدادند: کربلا باباجون؟ کربلا؟
همسرم خندید و گفت: بعضی صداها را خوب میشنوید. بله، کربلا. هرکس دوست دارد اربعین امسال به کربلا بیاید و در پیاده روی شرکت کند، بسم الله. همه خندیدیم. بعد گفت: فقط یک مشکل کوچک هست. همه پرسیدیم: چه مشکلی؟ همسرم گفت: پولمان کم است. مجبوریم سه نفر را فقط ببریم. یا شما همه گوشیهاتون را بفروشید تا کسری پول را جبران کنیم یا یکی در خانه بماند. بچهها دمغ شدند. سفره را پهن کردم. همه در بردن وسایل سفره کمک کردند. امّا هیچ کس حرفی نزد. پیاز بوی سوختگی برنج را گرفته بود. در جمع کردن سفره هم همه کمک کردند. قرارشد همه یک روز فکر کنند و بعد تصمیمشان را بگویند. ظرفها را دوقلوها شستند چون دست من حسابی زخم برداشته بود.
من و همسرم روبه روی تلویزیون نشستیم. دخترم سینی چایی را آورد و جلوی ما گذاشت. گوشیاش را هم توی سینی گذاشت و رفت. پسرم هم همین کار را کرد. مثل این که باید بروم چمدانها را ببندم.