یک روز در کلاس استاد دربارهی نماز بحث میکرد. او از تک تک بچههای کلاس پرسید: «معمولاً قبل از نماز چه کارهایی انجام میدهید؟» یک نفر گفت: «قبل از اینکه نماز بخوانم مطمئن میشوم که مکان و جای نماز تمیز و معطّر باشد» استاد پرسید: «چرا؟»
او گفت: «چون روزی در مصلّی نماز میخواندم، وقتی به سجده میرفتم متوجّه شدم که جای نماز بوی خیلی بدی میدهد. دیگر حواسم پرت شد». بعضی از بچهها خندیدند.» دیگری گفت: «باید غذا بخورم.» بعد یک دفعه بچهها خندیدند. استاد پرسید: «چرا؟» او گفت: «روزی نماز میخواندم، ناگهان از شکمم صدا آمد من غذا نخوردهبودم، به همین دلیل حواسم پرت شده بود.» بچهها دوباره خندیدند. بعداً فهمیدم منظور استاد شرایط نماز مثل وضو، روبه قبله بودن و… بود. ولی ما طور دیگری فکر میکردیم.(زینب زهرا- اندونزی)
********
از وقتی رهبرمان آیتالله خامنهای را شناختم خیلی دوست داشتم نمازی به امامت ایشان بخوانم. تا اینکه یک روز قرار بود یکی از علمای بزرگمان در مشهد تشییع شود و رهبرمان نماز ایشان را بخواند. این خبر برای من خیلی خوشحال کننده بود. بعد از انجام مراسم تشییع و نماز میت؛ وقت نماز ظهر شد، یادم آمد وضو ندارم سریع رفتم تا وضو بگیرم، امّا آقا نماز ظهر را شروع کرده بودند و من متأسفانه نتوانستم به امامت ایشان نماز بخوانم. این خاطرهی غمانگیز تا همیشه در ذهن من ماندنی شد و آرزویم برآورده نشد. (عترت زهرا- پاکستان)
********
وقتی به مدرسه میرفتم هر دختری که موهای خود را میتراشید، یا روسری میپوشید یا شال. من نه روسری میپوشیدم نه شال. مثل بچه های دیگر بیحجاب به مدرسه میرفتم.
روزی یک خانم از ایران برای سخنرانی به حسینیهی ما آمد. موضوع سخنرانیاش «سیرهی فاطمه الزهرا(س)» بود. هر روز یک جنبه از شخصیت فاطمه(س) را توضیح میداد. آن روز گفت و گویشان دربارهی حجاب بود. من آن موقع بیحجاب به مدرسه رفت و آمد میکردم و بیحجابی را هم دوست داشتم چون موهایم را خیلی خوب اصلاح میکردم و میخواستم همه مرا ببینند. امّا حقیقت این است که من میدانستم بیحجابی گناه است و این کار حرام است. ولی من به صدای ضعیف قلبم گوش نمیدادم. به لطف خدا ماجرایی عجیب اتّفاق افتاد. آن خانم ایرانی در حسینیهی ما از خانمها پرسید: شما خدا را دوست دارید؟
همه گفتند: بله.
رسول خدا(ص) را دوست دارید؟
همه گفتند: بله.
دربارهی کتاب خدا چه اعتقادی دارید؟
همه گفتند: کتابی است که در آن هیچ شکی نیست.
خانم از ته دل گفت: خداوند متعال در همین کتاب را برای حجاب نازل کرده است. بعد کمی ساکت شد و گفت:
بی حجابان یا خدا را دوست ندارند یا نبی(ص) را فرستادهی خدا نمیدانند یا در کتاب حق شک دارند.
من همین لحظه وارد حسینیه شدم. در حال ایستادن یک قطره اشک گرم به گونهام غلطید. بعد از آن چند روز حالم بد بود وقتی به مدرسه میرفتم سخنان آن خانم در گوشم تکرار میشد. بعد از چند روز من با آب معرفت و محبّت خدا سیراب شدم و تصمیم گرفتم روسری سرم کنم. با لطف امام زمان(عج) از آن به بعد من محجّبه شدم. وقتی فردای آن روز با روسری به مدرسه رفتم همهی همکلاسیهایم فکر میکردند که من موهای خود را تراشیدهام.( قلب بتول- پاکستان)