تنظیم: عالمه هاشمی
بارقهی اول
فاطمه که در حیرانی رفتن و نرفتن بود، با این حرف مادر، تکلیفش یکسره شد. چند روز پیش شمس پهلوی برای بازدید از زلزلهزدهها آمده بود بیرجند و سری هم به جشن فارغ التحصیلی دانشآموزان زده بود و با دیدن نمرههای فاطمه و استعداد فراوانش به او سفارش تأکید کرده بود که مبادا درس و مدرسه را رها کنی!
مادر فاطمه امّا مقیّد بود و مذهبی. صلاح نمیدانست دخترش در مدرسههای طاغوتی درس بخواند. فاطمه آخرین و چهارمین فرزند خانواده بود. او به همراه دو خواهر و تنها برادرش زندگی میکرد. پدر فاطمه وقتی او تنها ۵ سال داشت از دنیا رفته بود. مادر فاطمه در عوض ممانعتی که برای مدرسه رفتنش کرده بود به او اجازه داد در کلاسهای هنری شرکت کند و عشق و علاقهاش به آموختن را از این طریق سیراب سازد.
سال ۱۳۴۰ﻫ.ش بود. فاطمه ۹ سال داشت که به همراه مادرش به مشهد آمدند. خواهران فاطمه تشکیل زندگی داده بودند و برادرش در دانشکدهی پزشکی مشهد درس میخواند.
با آمدن به مشهد فاطمه در کلاسهای گلدوزی و خیّاطی ثبت نام کرد و آنها را به خوبی فرا گرفت امّا عطشی در جانش بود که جز با درس و مطالعه فرو نمینشست. این طور بود که تصمیم گرفت درسش را ادامه دهد. مادر که دیده بود فاطمه به درجهای از درک رسیده که بتواند خوب و بد را تشخیص دهد، این بار مخالفتی نکرد. علاوه بر این که برادر فاطمه هم که اکنون در خارج کشور در حال درس خواندن بود، به مادر سفارش کرده بود که فاطمه درسش را ادامه دهد.
در هر حال فاطمه درس را شروع کرد. او سه سال دبیرستان را دو ساله به پایان رساند و دیپلم گرفت. در حال درس خواندن برای کنکور بود که به او پیشنهاد شد در یک مدرسهی دخترانه شروع به کار کند؛ مدرسهای که دانشآموزانش اهل شیطنت بودند و هیچ معلّمی نتوانسته بود آرامشان کند.
روز اوّل حضور فاطمه در کلاس، روزی خاطرهآمیز بود. فاطمه با حجاب کامل وارد کلاس شده بود و دانشآموزان روبهروی او روی میزها و نه نیمکتها نشسته بودند و به او زُل زده بودند. فاطمه معلّم خانهداری بود. او در مدّت کوتاهی توانست ارتباطی صمیمانه با دانش آموزان برقرار کند. مدّت کوتاهی گذشت. دانشآموزان شیفتهی فاطمه شده بودند. آنها از مدیرشان خواستند که درس خانهداری را به معلّم دیگری واگذار نماید و درس دینی را به فاطمه بدهد.
درس دینی و چالشهایی که بچّهها پیش میآوردند سبب شد فاطمه به دنبال بالا بردن اطّلاعات مذهبیاش بیفتد. قبل از این، جزوات دکتر شریعتی توسّط یکی از دوستان دکتر از تهران برای فاطمه ارسال میشد؛ هم چنین جزوات شهید مطهّری. فاطمه آنها را با دقّت و بینشی ژرف، مطالعه و مقایسه میکرد و آخرالامر آنقدر خبره شده بود که اشکالات دکتر شریعتی را میگرفت و به صورت نامه به ارشاد میفرستاد.
در هر حال سه سال از حضور فاطمه در مدرسه میگذشت. مدرسه نزدیک یک مکتب بود. او هر روز با همکارانش از جلوی در مکتب رد میشد و نیم نگاهی به تابلوی کوچک مکتب میانداخت. همکارانش گهگاهی دربارهی مکتب با هم صحبت میکردند امّا او هیچ وقت نمیخواست در این موضوع با آنها هم کلام شود. احساس دافعهی عجیبی نسبت به مکتب داشت. امّا کمکم با حرفهایی که از این طرف و آن طرف شنید کنجکاو شد و خواست از ساز و کار مکتب و مکتبیها سر در بیاورد.
با این هدف یک روز از مادرش خواست که به هوای شرکت در دورهی قرآن ماه مبارک به مکتب برود و ببیند حرف حساب این مکتبیها چیست. مادر چند روزی رفت و از درسهای تفسیر مکتب برای فاطمه تعریف کرد.
شبهای احیا فرا رسید. همکاران فاطمه به او پیشنهاد دادند یک شب را در مکتب احیا بگیرد. فاطمه مستأصل بود از طرفی دلش نمیخواست به مکتب برود، از طرف دیگر همه چیز و همه کس او را به مکتب دعوت میکردند. هر چه بود شب احیا حسّ و حال خوبی به فاطمه دست داد. این اولین بارقهای بود که باعث شد پای فاطمه به مکتب باز شود.
چندی گذشت یکی از دوستان خانوادگی فاطمه به نام خانم وریدی از بیرجند آمده بود تا مدیر مکتب را به عنوان مبلّغه و برای احداث یک مکتب در بیرجند به آنجا ببرد. فاطمه که شنید ماتش زد و به خانم وریدی گفت: دست از این کارها بردارید اینها همان مکتبخانههای قدیمی هستند. بیشتر از این چیزی نیست. امّا خانم وریدی گفته بود: نه راه و روش این خانم با بقیه فرق دارد.
در هر حال فردای آن روز خانم وریدی از فاطمه خواست که به عنوان راهنما، همراه او به مکتب برود. فاطمه امّا شرط کرده بود که خانم وریدی او را با مدیر مکتب روبهرو نکند.
بارقهی دوم
امّا بارقهی دوم هم فرا رسید. خانم طاهایی مؤسس و مدیر مدرسه علمیه نرجس خودش آمد سراغ فاطمه و قرار نهار فردا را برای آشنایی بیشتر و انجام صحبتهای تکمیلی با خانم وریدی و فاطمه گذاشت.
فردای آن روز جلسهی خانم وریدی و خانم طاهایی تبدیل شده بود به نشست خصوصی خانم طاهایی و فاطمه؛ خانم سؤالهای زیادی از فاطمه پرسید و آخرالامر وقتی دید فاطمه دغدغهی دینی و اجتماعی دارد از او خواست تدریس در کلاسهای سوادآموزی مکتب را به عهده بگیرد و چنین بود که سرنوشت فاطمه با لطف و ارادهی الهی با مکتب پیوند خورد و چه پیوند مبارکی!
فاطمه کمکم داشت از شخصیت خانم طاهایی خوشش میآمد. او گمشدهاش را در وجود خانم پیدا کرده بود. اگر خانم طاهایی از مذهبیهای غیر سیاسی میبود فاطمه یک لحظه هم کنارش نمیماند.
به هر حال فاطمه صبحها به مدرسه میرفت و عصرها به مکتب. پس از مدّت کوتاهی خانم طاهایی از فاطمه خواست که مدیریت دورههای آموزشی «آیندهی روشن» را به عهده بگیرد. «آیندهی روشن» عنوان کلاسهایی بود که خانم طاهایی برای خانوادههایی تدارک دیده بود که دوست نداشتند دخترانشان در مدارس آن زمان درس بخوانند.
چیزی نگذشت که کلاسهای بیرونق آیندهی روشن با حضور جمعیت فراوانی از دختران جوان برگزار شد. سر فاطمه حسابی شلوغ شده بود. با وجود این او هدفش را فراموش نکرده بود: تحصیل در دانشگاه.
یک روز خانم طاهایی از فاطمه دربارهی درس و تحصیل سؤال کرده بود و فاطمه برنامهاش را شرح داده بود و خانم طاهایی گفته بود: «اگر دنبال علم هستی و قصد رفتن به دانشگاه داری، این جا هم دانشگاه امام صادق است» و آب پاکی را ریخته بود روی دست فاطمه.
آن موقع بعضی از اطرافیان خانم طاهایی که فهمیده بودند فاطمه کتابهای دکتر شریعتی را میخواند و قصد رفتن به دانشگاه دارد، وحشت کرده بودند و به ایشان تذکّر داده و خطر وجود فاطمه را در مکتب به ایشان یادآوری کرده بودند. ناگفته نماند که فضای سیاسی قبل از انقلاب و نگرشی که نسبت به حرام بودن تحصیل در دانشگاه وجود داشت، چنین تفکری را به وجود آورده بود. امّا گوش خانم طاهایی بدهکار این حرفها نبود. او استعداد و قابلیت بسیاری در فاطمه دیده بود و میخواست آن را در این مسیر شکوفا سازد و به معترضان گفته بود: «این خانم با چادر مشکی و جوراب مشکی وارد این جا شده. چنین نیست که این جا چادری شده باشد. پس، زمینهاش را دارد. اتفاقاً چنین نیرویی به درد ما میخورد!».
فاطمه مدتی به پیشنهاد خانم طاهایی فکر کرد و یک روز تصمیمش را با ایشان در میان گذاشت. او گفت در مکتب میماند به شرطی که خانم طاهایی تمام تلاشش را در آموزش معارف دینی به او بنماید.
حالا فاطمه در مکتب هم درس میداد، هم درس میخواند. او پایههای اعتقادی و انقلابیاش را در کلاسهای خانم طاهایی استوار و نفوذناپذیر کرد. با جدّیتی که در درس خواندن داشت، اشکالات و شبهات فراوانی به استادان وارد مینمود و همین باعث قدرتمندی او در درک و تحلیل علمی میشد.
فاطمه روز به روز در حال پیشرفت بود. قدرت بیان فوق العاده و صراحت لهجهای که داشت کمکم از او خطیبی توانمند ساخت که سخنان او را سخنانی کوبنده و انقلابی میکرد علاوه بر این که به قول خودش خون انقلابیگری در رگهایش جاری بود و این را از پدر به ارث برده بود. کمکم کار به جایی رسید که فاطمه در کنار خانم طاهایی به اجرای برنامههای مکتب میپرداخت. او تبدیل به مشاور و معاون خانم طاهایی شد و در سفرهای تبلیغی ایشان را همراهی میکرد.
«وحدت عقیده» آن دو را در کنار هم قرار داد به گونهای که سختترین بحرانها و موقعیتها نتوانست از هم جدایشان کند. شاید یکی از سختترین سفرهای آنها، سفری بود که یکی از روحانیون زابل از ایشان کرده بود. قرار بود خانم طاهایی و فاطمه برای تبلیغ و تبیین آموزههای اسلامی، سه روز در زابل سخنرانی و برنامه داشته باشند. بعد از سخنرانی روز اوّل خانم طاهایی تب شدیدی کرد و به حالت بیهوشی فرو رفت. شاید فشار روانی فراوانی که از سوی ساواک اعمال میشد، در بیماری خانم بیتأثیر نبود. به هر حال فاطمه دکتر آورد بالای سر خانم. دکتر پنیسیلین زد و به خانم استراحت داد. فردای آن روز خانم دفترچه یادداشتش را به فاطمه داد و گفت به جای ایشان سخنرانی کند.
حال خانم لحظه به لحظه بدتر میشد. او دیگر صدای فاطمه را نمیشنید و نمیتوانست بنشیند. فاطمه که طاقت دیدن نداشت به پهنای صورت اشک میریخت. لحظاتی بعد تلفن به صدا درآمد و فاطمه در کمال ناباوری شنید که مکتب توسط ساواک تعطیل شده و آقای طاهایی همسر خانم هم دستگیر شدهاند. اوضاع خیلی بدی بود. فاطمه نمیدانست چه کار کند. خانم با بیحالی جویای اوضاع و احوال شد و فاطمه جوابی دست و پا کرد و به خانم داد. خانم طاهایی امّا بو برده بود. ولی به روی فاطمه نیاورد. این را فاطمه بعداً فهمید.
نزدیک غروب بود. فاطمه داشت به خانم رسیدگی میکرد که صاحبخانه ـ همان روحانیای که آنها را برای تبلیغ دعوت کرده بود ـ اجازه خواست با خانم صحبت کند و هر چه فاطمه گفت خانم اصلاً حالشان خوب نیست، او نپذیرفته بود و گفته بود حرف مهمّی دارد.
خانم طاهایی که اصرار صاحبخانه را دید به فاطمه گفت: میدانم چه کار دارد وسایلمان را جمع کن باید برویم.
فاطمه ماتش زده بود: آخر خانم شما با این حالتان…؟
صاحبخانه وارد اتاق شد و بیمقدّمه گفت: ببخشید امّا خودتان بهتر میدانید که ساواک همسرتان را گرفته. خواهش میکنم هرچه سریعتر از اینجا بروید تا برای من دردسر درست نشده.
فاطمه خشکش زده بود. حالا او داشت زیر چادر ریز ریز اشک میریخت. این چه اوضاعی است؟ انصافتان کجا رفته؟
در هر وضعیت و با هر حالی که بود خانم و فاطمه منزل آن روحانی مصلحت اندیش را ترک کردند. فاطمه خودش میگفت در آن لحظه فهمیده حضرت مسلم پس از دعوت مردم کوفه و تنها ماندن چه حالی داشته است.
فاطمه یک دستش زیر بغل خانم بود که در تب میسوخت و در دست دیگرش ساکها و باروبندیلشان. آنها به هیچ کس نمیتوانستند اعتماد کنند تا این که فاطمه یاد یکی از دوستانش افتاد که گفته بود برادرش در زابل زندگی میکند. به هر ترتیبی بود شمارهاش را پیدا کردند و از او خواستند آنها را به جای امنی برساند.
لحظاتی گذشت برادر دوستشان آمد با یک وانت که ساعت به ساعت نیاز به بنزین داشت. بوی بنزین توی ماشین پیچیده بود. شب سختی بود تا این که نزدیک صبح به خانهی یکی از دوستانشان رسیدند. آن روز خانم پنیسیلین دوم را که زد، بهتر شد و فردای آن روز آنها از هم جدا شدند خانم به مقصد تهران بلیط هواپیما داشت و فاطمه به مقصد مشهد. صلاح دانسته بودند از هم جدا شوند.
اوضاع که آرامتر شد خانم به مشهد آمد. در مدّتی که آقای طاهایی در زندان ساواک بود، فاطمه شبانه روز کنار خانم طاهایی بود و هیچ وقت تنهایش نگذاشت. او با وجود تمام سختیهایی که دیده بود یک لحظه هم به فکر دست برداشتن از راهی که انتخاب کرده بود، نیفتاد. بلکه هر بار مصمّمتر از قبل به فعّالیتهای سیاسی و مذهبیاش میپرداخت. فعالیّتهای او به حدّی رسیده بود که بستگانش از او خواستند برای حفظ جان آنها دست از سیاست بازی بردارد. فاطمه امّا بیدی نبود که با این بادها بلرزد.
در طول چند سالی که مدرسه تعطیل شده بود، فعّالیتهای خانم و فاطمه نه تنها کمتر نشد که بیشتر هم شد. آنها در خانهها، جلسههای زیر زمینی میگذاشتند و به روشنگری میپرداختند. مادر فاطمه هم پشتیبان او بود. بک بار که فامیل به او اعتراض کرده بودند چرا اجازه داده فاطمه با خانم به تبلیغ برود، گفته بود: «فاطمه از خانم برای من عزیزتر نیست. خانم فرمانده است و فاطمه، سرباز او. هر جا فرمانده برود، سرباز هم میرود».
بارقهی سوم
سال ۵۱ بود که خانم، معاونت مدرسهی الزهرا را که آقای مدرّسی نامی تأسیس کرده بود، به فاطمه واگذار کرد. از آن زمان به بعد خانم اعتمادی سه روز در مدرسهی الزهرا و سه روز در مکتب نرجس مشغول انجام وظیفه بود. تا این که انقلاب به پیروزی رسید و دست خانم طاهایی و خانم اعتمادی باز شد و فعّالیتهایشان صورت علنی پیدا کرد. آنها با فراغت بال و آرامش به تدریس و تربیت شاگردان و مدیریت مدارس و برگزاری کلاسهای عمومی و پیگیری مطالبات سیاسی و فرهنگی مردم میپرداختند. آنها هیچگاه درد جامعه را فراموش نکردند. اوایل انقلاب که کشور هنوز درگیر بحرانهای مدیریتی بود، آنها بخشی از فعالیتهای اجتماعی را به عهده گرفتند. نقش آنها در کمک به زلزله زدگان طبس، نقش بیبدیل بود. تأکید بر وحدت شیعه و سنّی نیز از دیگر دغدغههای آن دو بود.
سفرهای تبلیغی داخلی و خارجی نیز آغاز شد و شناساندن اصول انقلاب و جمهوری اسلامی و تبیین معارف اسلامی و اخلاقی در دستور کار خانم طاهایی و خانم اعتمادی قرار گرفت. یکی از این اصول، دشمنی با اسرائیل و امریکا بود که هر ساله در روز قدس با بیان کوبنده و آتشین خانم اعتمادی به مردم یادآوری میشد.
خانم اعتمادی بزرگترین سرمایهاش یعنی عمرش را بدون هیچ چشمداشتی صرف اسلام و پاسداری از ارزشهای آن کرد. او حقیقتاً مخلص بود. برای خدا کار میکرد. برای خدا زندگی میکرد که اینها البته ناشی از قدرت ایمانش بود. او سرشار از ایمان و معرفت بود. در کارهایش منظّم و دقیق و با حوصله رفتار میکرد. او عمرش را در راه خدا صرف نمود و خدا نیز او را «محبوبهً فی ارضک و سمائک» قرار داد. او نه ثروت داشت نه مقام. فقط انگیزهی الهی داشت و این بود که خداوند مهر او را در دل مردم انداخت که «سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» (مریم/ ۹۶) و چنین بود که وقتی در بیست و هفتم رمضان سال ۱۳۸۷ از دنیا رفت، گرد سنگین غمی جانفرسا بر دل تمام کسانی نشست که حتّی یک بار او را دیده بودند و از همه بیشتر قلب خانم طاهایی در غم از دست دادن این دوست ۴۰ ساله سوخت. پیکر خانم اعتمادی در روز قدس بر شانههای دوستدارانش تشییع شد و در جوار اربابش امام علی بن موسی الرضا آرام گرفت.
اعتمادی رفت امّا شاگردان او در گوشه و کنار این کشور منشأ خیر و برکت و ادامه دهندهی راه اویند. راه او، راه تمام حقیقت جویان مخلص است. هدف اعتمادی، خاموش شدنی و فراموش کردنی نیست.
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد.