زینب مولودی
روزی مردی به خانه درآمد. همسرش را بدید که با جبهای و دستاری از او استقبال همیکند. به بهانهی آنکه فرخنده روز تولد توست. مرد جبه برانداز نمود و رسم تشکر به جای آورد و سؤال نمود: این تحفه را چون به دست آوردی؟
بگفت: به بازار شدم و مر تحفه را خریداری نمودم.
نام بازار رنگ از روی مرد بشست و او را واداشت که بار دگر بپرسد: چون از بازار بدرآمدی در بغل همین یک جبه داشتی؟
زن خندهی نمکینی نمود و پاسخ گفت: سخنی گویی که به حرف آید ولی در عمل نشاید؛ چون به بازار درآمدم، اجناسی بدیدم، رنگ رنگ و قشنگ، از همه نقش و نگار و طرح! پس سزاوار نیافتم جز خریدنِ آنچه دیدم.
مرد برجایش به ناله بنشست و بگفت: ای زن! با خود نگفتی که برای خریدن، مقدمهای جز دیدن باید؟
زن بگفتا: البتّه که باید؛ دیدن همان و خریدن همان، وصف زنان فرهیخته و جهان دیده نباشد. پخته زنان آنچه ببینند بر سلیقه و ذوق سلیم و طبع ملیح خویش عرضهکنند، چون آن را موافق یابند، در خریدن درنگ نکنند.
مرد دست بر سر نهاد و با خود بگفت: به راستی امید بیهوده دارم روزی از تو بشنوم، جز اینکه بگویی: دیدم، پسندیدم، خریدم.