تاریخ ارسال خبر: 01 آذر 1388
| گروه خبری:
حس سرشار سخن
بتول اعتمادی
پرده ی اوّل
خودت را، روی صندلی کهنه ، جابه جا می کنی. چراغ را روشن می کنی و نخ را از چشم سوزن می گذرانی. دنباله ی نخ را با دندان پاره می کنی و اندکی بعد، صدای چرخ خیاطی ات بلند می شود. دیر وقت است و هوا سرد و تو هنوز کار می کنی. بیرون برف می آید و تو بر لوح سبز رنگ پارچه ی ساتن، گل بنفشه ای را می دوزی که آن را بر گوشه ی نوشته ای طراحی کرده ای. چشمت به نوشته می افتد... «توکلت علی الله» دلت گرم می شود ... گلدوزی می کنی و لبخند می زنی.
پرده ی دوم
همان «توکلت علی الله» کار خودش را کرده و اینک تو در جمع مشتاقان درس و بحثت ایستاده ای و برای اوّلین بار می خواهی سخن بگویی. در چهره های تک تک آنان خیره می شوی ... همان گلهای بنفشه ... و زیر لب زمزمه می کنی: «توکلت علی الله» ... و با اقتدار سخن آغاز می کنی.
پرده ی سوم
بیمار می شوی و از رفت و آمد و بحث و سخن منع می گردی. در خانه می مانی و دو روزی بعد، چشمت به قاب چوبی کهنه ای می افتد با همان پارچه ی ساتن سبز و نقش گلهای بنفشه و... می خوانی: «توکلت علی الله»... دلت می لرزد ... با زحمت بر می خیزی و از در بیرون می روی... پشت در کلاس که می رسی لبخند می زنی...
پرده ی آخر:
از پای در می افتی و بر جا می مانی... روز به روز نحیف تر می شوی امّا با اندک توان باقیمانده به همه دلداری می دهی که خوب می شوی! ... دعا می خوانی و ذکر می گویی امّا از درد، چشمانت را به هم می فشری و لبهایت را می گزی اما فقط ذکر می گویی و استقامت می ورزی... بیماری از پس تو بر نمی آید خودت را محکم ساخته ای... رنجورتر و لاغرتر می شوی... از کلام باز می مانی... امّا با نگاه آشنایت و حرکات دستان نحیفت سرود استقامت می خوانی ... امّا ... دیگر ... خسته شده ای... خوابت می آید... مادر و خواهر، تو را به میهمانی خویش می خوانند با چشمان باز مرگ را پذیرا می شوی و تصویر آخرین لبخندت، در افق می ماند.
شماره نشریه: شمیم نرجس شماره 10