دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
جمعه, 10 فروردین,1403

پرنده ای در قفس


پرنده ای در قفس

زینب محمدي سيد آباد

قفسي طلايي رنگ كه تازه ساخته شده، توسّط پسري چاق با قيافه اي خواب آلوده، روي ميز گذاشته مي شود. پسر از اتاق خارج مي شود. قفس با لبخند به وسايل اتاق نگاهي انداخته و به همه ي آن ها سلام مي كند و شروع به معرّفي خودش مي كند: «انگار من اوّلين قفسی هستم كه به اين خونه مي يام. اميدوارم دوستاي خوبي براي هم باشيم». بقيّه ی اسباب اتاق كه شکسته و به هم ريخته هستند با بي ميلي جوابش را مي دهند. ناگهان در اتاق به شدّت و با لگد باز مي شود به گونه اي كه در به ديوار خورده و صداي ناله ی در به گوش مي رسد.

پسرك با چشماني كه از شيطنت برق مي زند در حالي كه در دستانش پرنده اي  را با شدّت فشار مي دهد به سمت قفس آمده و پرنده را داخل آن می اندازد. پرنده كه بسيار زيبا و غمگين است، گوشه اي از قفس مي نشيند و به كف قفس چشم مي دوزد. پسرك از اتاق خارج مي شود. قفس با هيجان به پرنده مي گويد: «سلام. تو اوّلين كسي هستي كه وارد اين قفس مي شوي. اسم من طلايي است. اسم قشنگيه مگه نه. راستي اسم تو چيه؟»

پرنده نگاهي از سر بي ميلي به قفس مي اندازد و مي گويد: «سلام. من يك مرغ عشقم». و بعد دوباره نگاهش را به كف قفس مي دوزد. قفس در حالي كه میله هایش از خجالت سرخ شده با هيجان خطاب به پرنده شروع به صحبت مي كند: «تو چقدر قشنگي! من تازه از كارخونه اومدم. تو راه كه با ماشين به اين خونه مي اومدم پرنده هايي رو تو آسمون مي ديدم. گنجشك هاي خاكستري، كبوتراي سفيد و كلاغ هاي سياه. امّا تا به حال مثل تو نديده بودم». قفس به مِن و مِن افتاده و مي گويد: «اميدوارم دوستاي خ خ خيلي خ خ خوبي براي هم باشيم». پرنده با سردي به او نگاه كرده و مي گويد: «منم همين طور». ساعتي كه از كار افتاده و يك گوشه اتاق روي زمين افتاده از پرنده مي پرسد: «چي شده انگار تا حالا تو قفس نبودي؟» پرنده اشك هايش سرازير مي شود و با صدايي آرام جواب مي دهد: «نه تا حالا نبودم. هميشه صبح كه از خواب بيدار مي شدم چرخي تو آسمون مي زدم و روي شاخه ی درختي شروع به غزل سرايي مي كردم. هر صبح من با طلوع خورشيد از خواب بيدار مي شدم و گلها و باغ را با صداي خودم از خواب بيدار مي كردم. نمي دونم چي شد كه سر از اين جا درآوردم».

قفس به پرنده مي گويد: «قول مي دم سر پناه امني برات باشم». پرنده نگاهي به او مي اندازد و جوابش را نمي دهد. روزها و شب ها مي گذرد و ماه و ستاره ها و خورشيد از پنجره ي اتاق ديده مي شوند.

پرنده مريض شده و در گوشه اي از قفس افتاده و قفس غمگين است. قفس خطاب به پرنده مي گويد: «ازت خواهش مي كنم فقط مقداري آب و دانه بخور، به خاطر من! اگه تو خوب نشي من مي ميرم». پرنده جوابش را نمي دهد. اشياي اتاق ساكت و غمگينند. قفس در يك لحظه چشمانش برقي مي زند و با زحمت در خودش را باز مي كند و رو به پرنده مي گويد:

«خواهش مي كنم از من برو بیرون». پرده هاي پنجره كشيده است. پرده بلافاصله پنجره را باز مي كند و پرنده كه انرژي تازه اي گرفته با شتاب از قفس خارج می شود و از شكاف پنجره به سمت آسمان پرواز مي كند.

در با شدّت و با لگد باز شده و پسرك داخل اتاق مي شود. با ديدن قفس خالي جيغي بلند مي كشد و با عصبانيّت قفس را از پنجره به بيرون پرتاب مي كند. قفس كنار زباله هايي كه روي زمين تلنبار شده اند مي افتد. ميله هاي قفس مي شكند و ناله اش بلند و اشك هايش جاري مي شود. در همان حال پرنده را مي بيند كه به سمت خورشيد در پرواز است. قفس لبخندي مي زند و چشمانش را مي بندد. چند لحظه بعد پرنده آهسته در قفس را باز می کند و داخل آن می شود و برای اوّلین بار آواز می خواند. قفس چشمانش را باز می کند و در حالی که میله های طلایی اش شکسته اند، آهسته لبخند می زند.

شماره نشریه:  شمیم نرجس شماره 10


تعداد امتیازات: (0) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (1698)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

Escort