تاریخ ارسال خبر: 01 بهمن 1388 | گروه خبری:
حس سرشار سخن
مهدیه منتظر
مرد خواب و خوراكى نداشت. مادام كه سر و وضع زن و بچه هایش به خاطرش می آمد؛ آشفته و غمناك می شد. ظاهر رنجور و گونههاى ترك برداشته آنها، آزارش می داد. همین طور شكوههاى بی وقفه همسرش كه خواب و خیالش را ربوده بود.
آن روز، مثل همیشه، در چوبى حیاط را به هم زد. راه كوچه باریك محله را در پیش گرفت. نمى دانست كجا می رود؟ ولى گام هایش بسى بلند و كشیده بود. گاهى به اطرافش چشم مى دوخت تا شاید مشكل گشایى بیابد. از چند كوچه باریك و كم عرض گذشت. به چهارراهى نزدیك شد كه معمولا از جمعیت موج مى زد. در آن سوى چهار راه، مسجدى قرار داشت. هر چند ظاهرش ساده و كوچك بود؛ اما هیچ وقت از نمازگزاران خالى نبود. گاهى واعظى به منبر می رفت و به پند و اندرز مردم مى پرداخت. آن روز نیز واعظى بر فراز منبر، در حال سخنرانى بود. جمعیتى گرد آمده بودند و به سخنان او گوش مى كردند. "سعید" نیز خودش را داخل جمعیت زد. روحانى، پیرامون فقر و راههاى خلاصى از آن سخن مى گفت. بیان شیرین و رسایى داشت. چیزى نگذشت كه سعید جذب سخنان او شد. بین خودش و او احساس نزدیكى می كرد. به نظرش رسید كه روحانى، او را می شناسد و حرفهاى دلش را بازگو می كند. ولى این طور نبود؛ سخنان روحانى، حرف دل بسیارى از مردم بود. او در بخشى از سخنانش گفت: "در فرستادن صلوات، كوتاهى نكنید. زیرا اگر توانگر، صلوات بفرستد؛ مالش بركت می یابد و اگر فقیر صلوات بفرستد، خداوند تعالى از آسمان روزى اش را مى فرستد."
این سخن گرچه براى سعید تازگى داشت، ولى به نظرش آسان بود. از خودش پرسید: پس تا حالا چرا به این راه ساده، فكر نكرده بودم؟! سخنان روحانى تمام شد، اما فریادهاى هماهنگ "صلوات" تمامى نداشت. صلواتها، رسا و پى در پى بود. سعید امیدوار شده بود. او مثل خیلى ها، قدم به بیرون گذاشت. راه خانه اش را در پیش گرفت. لبهایش مى جنبید. لحظهاى زمزمه اش قطع نمی شد. مثل این كه صلوات، آن سوى لبهایش پنهان شده بود. سه روز گذشت. هنوز صلوات، ورد زبانش بود. سخنان روحانى از دل و ذهنش بیرون نمى رفت: "... فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند تعالى از آسمان روزى اش را مى فرستد."
از خانه بیرون رفت. همچنان چهره ارغوانى و گرسنه بچهها، نگرانش ساخته بود. اتفاقا عبورش به خرابه اى افتاد. مكان ترسناكى بود. گویى در و دیوارهایش با انسان سخن می گفت. سخن از گذشتههاى دور؛ سخن از آنهایى كه آنجا را به یادگار گذاشته بودند. سنگها و خاكهاى تلنبار شده كف خرابه، راه رفتن را مشكل ساخته بود. اضطراب خفیفى، وجود سعید را فراگرفت. لحظه اى در خودش فرو رفت. سنگى به پایش اصابت كرد. اول لرزید و بعد، كمى احساس درد كرد. چیزى به افتادنش نمانده بود. برگشت، نگاه كرد. چشمش به سنگى افتاد كه در حال غلت خوردن بود؛ و بعد سفال خاكى رنگ، توجه اش را جلب كرد. حس كنجكاوىاش بیدار شده بود. گامى به عقب برگشت. از فاصله كمتر، چشم دوخت. بخشى از یك ظرف قدیمى به چشمش افتاد. به آرامى خاكها را كنار زد و بعد كوزه كوچكى از دل خاك، بیرون آورد. ضربان قلبش تند تند مى زد. احساس تشنگى می كرد. لبهاى خشكیدهاش تكان می خورد. خاكهاى سطح كوزه را فوت كرد. قشنگ و زیبا بود. دهانه كوزه با گِل بسته شده بود. گِلهاى دهانه كوزه را بیرون آورد. به آرامى دهانه آن را به سمت پایین قرار داد. صداى شادى آورى در خرابه پیچید. صدا از به هم خوردن سكههاى طلا بود. نور طلایى رنگ سكه، زیر اشعه خورشید، وسوسه انگیز و خیالآور می نمود. گیج شده بود. تصمیم گرفتن، برایش دشوار بود. لحظاتى مات و مبهوت به سكهها نگاه كرد. جلوه فریبنده آنها چشمانش را به بازى گرفته بودند. به فكر فرو رفت. در عالم گذشتهاش غرق شد. بار دیگر اوضاع نابسامان خانوادهاش، خاطرش را آشفته كرد. از این كه نتوانسته بود شكم بچههایش را سیر كند، غصه می خورد؛ از این كه در مقابل تقاضاهاى آنها چارهاى جز سكوت نداشت، زجر می كشید.
به خود آمد. چشمش به سكهها افتاد. لبخندی شیرین، روى لبهاى خشكیدهاش، گل كرد. سكههایى را كه روى زمین افتاده بود، جمع كرد و داخل كوزه انداخت. كوزه را به سینهاش چسباند. در حالى كه صورتش را به آسمان بلند كرده بود؛ لحظهاى چشمانش را بست. آنگاه از جایش برخاست. شروع كرد به راه رفتن. چند گامى بیش نرفته بود كه به یاد سخنان آن روحانى افتاد:
"... فقیر اگر صلوات بفرستد، خداوند متعال از آسمان روزىاش را می فرستد."
گامهایش سست شد. كم كم از حركت بازماند. نه توان رفتن داشت و نه قدرت برگشتن. سر دو راهى قرار گرفته بود؛ دو راهى كه یك راه آن به فقر دائمى منتهى می شد و راه دیگرش به بهرهمند شدن از آن گنج خدادادى. اما نه؛ او در آن گیرودار سرنوشت ساز، به خودش نهیب زد: وعده روزى من، از آسمان است؛ روزى زمینى را نمى خواهم. برگشت. كوزه را سرجایش گذاشت. درست زیر همان سنگى كه به پایش خورده بود. به اطرافش نگاه كرد. سریع از خرابه بیرون شد. ساعتى دیگر، تن خسته و گرسنه اش را روى حصیر كهنه اتاقش، رها كرد و بار دیگر در فكر عمیق فرو رفت.
ـ این بار هم كه با دست خالى برگشتى؟!
این، صداى همسرش بود كه رشته افكارش را پاره كرد. در حالى كه لبخندى به لبهایش كاشته شده بود؛ همه چیز را براى همسرش تعریف كرد. همسرش كه تحمل شنیدن سخنان او را نداشت، پرسید: كجاست؟ چرا نیاوردى؟!
ـ نخواستم.
ـ نخواستى؟! چرا؟ مگر حال و روزمان را نمی بینى؟ اگر تو نمی خواهى، گناه ما چیست؟ گناه این بچههاى معصوم ...؟
ـ مطمئنم كه خداوند روزى ام را از آسمان مى فرستد.
ـ از آسمان؟! آن را كجا گذاشتى؟
ـ همان جا، سرجایش؛ زیر همان سنگ وسط خرابه.
در آن لحظه، همسایه اش ـ كه مرد یهودى بود ـ در پشت بام خانه اش به سخنان سعید و همسرش گوش می كرد. بعد از شنیدن سخنان آن دو، سخت به طمع افتاد. فورى خودش را به آن خرابه رساند. سنگى در وسط خرابه، سینه به خاك فرو برده بود. به سنگ نزدیك شد. به آرامى آن را كنار زد. كوزه، برق نگاهش را دزدید. بى صبرانه سنگ را از دل خاك بیرون آورد. تا آن لحظه هزاران فكر و خیال در ذهنش متولد شده، رشد و نمو كرده بود. خیالاتى كه تنها با سكههاى داخل كوزه به ثمر می رسید. او حق داشت كه به هیچ چیز فكر نكند جز آن كوزه و سكههاى داخلش. كوزه را برداشت و یك راست خودش را به خانهاش رساند. به تندى در كوزه را باز كرد.بی صبرانه به درون آن چشم دوخت. ترسى توام با اضطراب، در تنش دوید. موجودات شبیه مار و عقرب، توجهاش را جلب كرد. بیشتر دقت كرد. درست بود؛ عقربهاى سیاه و زرد رنگ طول و عرض كوزه را می پیمودند. در كوزه را بست. احساس تنفرى نسبت به كوزه پیدا كرده بود. به فكر فرو رفت. همان جا، كینهاى نسبت به سعید در دلش كاشته شد. در حالى كه از چهرهاش شرارت می بارید، با خود گفت: حتما می دانسته كه كوزه پر از مار و عقرب است. وقتى فهمیده كه من در پشتبام خانه به حرفهاى او و همسرش گوش می كنم؛ با حرفهاى دروغش، مرا گمراه كرد و گرفتار این مار و عقربهاى كشنده نمود. جواب دشمنىاش را خواهم داد. جوابى كه هرگز فراموش نكند!
سعید نشسته بود. همسرش به قیافه متفكرانه او نگاه می كرد. از این كه شوهرش آن همه سكه طلا را رها كرده بود، عصبانى بود. گاهى با سخنان طنزگونه و نیش دار، عمل او را مورد استهزاء قرار می داد. چگونه مىتوانست باور كند كه مردش با آن همه فقر، آن همه سكه طلا را رها كرده است؟! بار دیگر به شوهرش نگاه كرد. او همچنان به سینه دیوار چسبیده بود. زیر لب، چیزى می خواند. زن كه حوصلهاش تمام شده بود، گفت: منتظرى كه خدا روزى ات را از آسمان بفرستد؟ بلند شو برو بیرون، یك كارى كن.
سعید دنبال جملهاى می گشت تا پاسخ همسرش را بدهد. هنوز چیزى نگفته بود كه صداى عجیبى در اتاق پیچید. صدا براى سعید آشنا بود. همان صداى جذابى كه در خرابه شنیده بود. به سقف اتاق نگاه كرد. از روزنه كوچك سقف اتاقش، بارانى از سكه می بارید. حالت عجیبى پیدا كرده بود. خوشحالى توام با حیرت، آب دهانش را خشكانده بود. صدایش در اتاق پیچید: خدایا! شكرت، شكرت. نگاه كن، نگاه كن، خداوند روزىمان را از آسمان فرستاده است. همسرش كه باورش نمی شد، اول به روزنه سقف اتاق چشم دوخت و سپس با شادمانى به جمع كردن سكهها پرداخت. صداى گفت و گوى سعید و همسرش به گوش همسایه یهودىاش رسید. او به خودش شك كرد. دست نگه داشت. كوزه را بالا كشید. از دهانه كوچك كوزه، نگاهش را گذراند. عقربهاى باقى مانده، همچنان به یكدیگر تنه می زدند و از سر و كول هم بالا و پایین می رفتند. به سعید و همسرش زهرخندى نثار كرد و بار دیگر كوزه را در دهان روزنه اتاق، وارونه كرد. همزمان صداى سعید بلند شد: بازهم سكه، سكه. خدایا ... خدایا...!
بر شگفتى مرد یهودى افزوده شده بود. به نظرش رسید كه سعید و همسرش، عقلشان را از دست دادهاند. براى این كه مطمئن شود، سرش را به روزنه اتاق سعید، نزدیك كرد. و بعد با احتیاط به داخل اتاق نظر انداخت. باورش نمی شد. آنچه ریخته بود، سكه بود. سكههایى كه با رنگ زرد و فریبنده در كف دستان آن دو موج می زدند و جرنگ و جرنگ صدا می كردند. با خودش گفت:حتما من اشتباه كرده بودم! و ادامه داد:نه! نه! من اشتباه نكرده بودم؛ هر چه بود، مار و عقرب بود. از خودش پرسید: پس چه اتفاقى افتاده است؟ لحظهاى به فكر فرو رفت. بعد از چند دقیقه اندیشیدن، به راز قضیه پى برد. دانست كه این، سرّى از اسرار غیبى است. سرّى كه به دست خداوند به ثمر رسیده است. سعید را به پشت بام دعوت كرد. وقتى سعید، خودش را به آن جا رساند، مرد یهودى خودش را روى قدمهاى او انداخت. همان دم صدایش كه با گریه شوق توام بود؛ در فضا پیچید:"اشهد ان لا اله الا الله؛ اشهد ان محمدا رسول الله." سعید نیز گیج شده بود. می دانست كه باران سكه از بركات "صلوات" است. ولى نمی دانست كه مسلمان شدن یك نفر یهودى نیز از دیگر بركات آن می باشد. یك بار دیگر به مرد تازه مسلمان نگاه كرد و سكههاى كف اتاق را در ذهنش تداعى نمود. ناخود آگاه بر زبانش جارى شد: اللهم صل على محمد و آل محمد!
منبع:
شرح الصلوات، احمدبن محمدالحسینى الاردكانى، ص 77 / گنجینه نور و بركت ختم صلوات، انتشارات مسجد مقدس جمكران، ص 65.
شماره نشریه: شمیم نرجس شماره 11