دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
پنجشنبه, 30 فروردین,1403

ویلای جناب سرهنگ


ویلای جناب سرهنگ

وقتی پای خدا در میان باشد

شهید برونسی برای یکی از دوستانش (سید کاظم حسینی) تعریف می کند که بعد از اتمام دوره ی آموزشی در صفر چهار بیرجند، قبل از تقسیم کار، فرمانده ی پادگان آمد ما بین بچه ها ولابه لای آن ها می گشت و می آمد جلو. نزدیک من که رسید، یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. تو چهره ام دقیق شد و بعد هم نگاه سرتا پایی کرد و گفت: «برو بیرون». یکی آهسته از پشت سرم گفت: «خوش به حالت. تا آخر خدمت کیف می کنی!» خیلی کنجکاو شده بودم. از خودم می پرسیدم: «چه نعمتی می خوان بدن که این بچه شهری ها این طور دارن افسوس می خورن؟» بالأخره سوار یک جیپ شدیم و رفتیم بیرجند. چند دقیقه بعد ماشین جلوی یک خانه ی بزرگ ویلایی ایستاد و من پیاده شدم. هنوز مات و مبهوت بودم که در باز شد و یک زن تقریباً مسن و ساده وضع بین دو لنگه در ظاهر شد. استواری که همراهم بود به من اشاره کرد و گفت: این سرباز را خدمت خانم معرفی کنید. خیلی تعجب کردم. استوار آمد برود گفتم: «من که اسلحه ندارم می خوام نگهبانی بدم؟».

خنده ی تمسخر آمیزی کرد و گفت: «برو بابا دلت خوشه! از امروز باید لباس شخصی بپوشی».

در تب و تاب این بودم که تو خانه ی یک خانم می خواهم چه کار کنم که زن گفت: «دنبالم بیا»! جلو راه پله ها زن ایستاد. اتاقی را در طبقه ی دوم نشانم داد و گفت: «خانم اون جا هستن» به اعتراض گفتم: «این شد سربازی که برم پیش یک خانم؟» ترس نگاهش را گرفت و گفت: «صدات رو بیار پایین پسرم و بعد گفت: برو بالا خانم بهت می گن چه کار باید بکنی». از پله ها رفتم بالا. در اتاق کاملاً باز بود، جوری که نمی شد در زد. بند پوتین هام را باز کردم و بیرون آوردم، یکی دو قدم رفتم جلو. گفتم: «یا الله».

صدایی نیامد. دوباره گفتم: یاالله! یا الله! صدای زن جوانی بلند شد: سرت رو بخوره، یا الله گفتنت چیه؟ بیا تو!

با توکل به خدا رفتم تو. از چیزی که دیدم یکهو چشمهام سیاهی رفت. کم مانده بود نقش زمین شوم. فکر می کنی چه دیدم؟

گوشه ی اتاق روی مبل زن بی حجاب و مینی ژوب نشسته بود با یک آرایش غلیظ و حال به هم زن، تمام تنم خیس عرق شد. چند لحظه ماتم برد وقتی به خودم آمدم دنده ی عقب گرفتم. نفهمیدم چه طور از اتاق زدم بیرون. زن بی حجاب با عصبانیت داد: زد بزمجه کجا می ری؟ برگرد!

پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود. دستپاچه گفت: خانم داره صدات می کنه؟ گفتم این قدر صدا بزنه تا جونش در بیاد. زن بیچاره در حالی که دنبالم می دوید، گفت: اگر نری می کشنت ها! عصبی گفتم: بهتر! هر طور بود خودم را به پادگان رساندم. آن جا بود که فهمیدم آن خانه خانه ی یک سرهنگ بی غیرت بودکه من باید خدمتکار خانمش می شدم. دو سه روزی سعی کردند دوباره ببرندم همان جا ولی حریفم نشدند. دست آخر سرهنگ با عصبانیت گفت: «این پدر سوخته رو تنبیهش کنین تا بفهمه ارتش خونه ی بابا و ننه نیست». هجده تا توالت داشتیم که چهار نفر درهر شیفت مأمور نظافت آن جا بودند و اگر در یک نوبت تمام نمی شد، چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه همه ی توالت ها را تنهایی تمیز کنم. بعد از یک هفته سرگرد آمد سروقتم و به تمسخر گفت: «سر عقل اومدی؟ انگار دوست داری برگردی همون جا نه»؟ خدا و امام زمان خیلی کمکم کردند که خودم را نباختم. خاطر جمع گفتم: «این هیجده تا توالت که سهله، اگر سطل بدی دستم و بگی همه ی کثافت ها را خالی کن تو بشکه ببر بریز بیابون و تا آخر سربازی کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم ولی پامو تو اون خونه نمی گذارم».

بیست روز مرا همان جا گذاشتند، وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات. (خاک های نرم کوشک، صص20-16)

 

سهم خانواده ی من (به روایت همسر شهید برونسی)

یک روز با دو تا از هم رزم هاش آمده بودند خانه. آن وقت ها هنوز کوی طلاب می نشستیم. خانه کوچک بود و تا دلت بخواهد گرم. فصل تابستان بود و عرق همین طور شر شر از سرو و رومان می ریخت. یک پارچ آب یخ برایشان بردم که یکی از دوستهاش گفت: «ببخشین حاج آقا اگر جسارت نباشه می خواستم بگم کولری رو که دادین به اون بنده خدا، برای خونه ی خودتون خیلی واجب تر بود» و دیگری در تأیید حرف او گفت: «آره بابا بچه های شما این جا بیشتر گرما می خورن». کنجکاو شدم، با خودم گفتم: پس شوهر ما کولر هم تقسیم می کند! عبدالحسین خنده ای کرد و گفت: این حرف ها چیه می زنید؟ جلو این زن ها شوخی نکنید، الان خانم ما باورش می شود و فکر می کند اجازه ی تقسیم همه ی کولرها دست ماست.

آن ها فهمیدند که عبدالحسین دوست ندارد راجع به این موضوع صحبت بشود. من هم از اتاق آمدم بیرون. بعد از شهادتش همان رفیقش می گفت: اون روز وقتی شما رفتید بیرون، حاج آقا گفت: «می شه اون خانواده ای که شهید دادن، اون مادر شهیدی که جگرش داغ داره، توی گرما باشه و بچه های من زیر کولر؟! کولر سهم مادر شهیده. خانواده ی من گرما رو می تونن تحمل کنن. از این گذشته خانواده ی من توی انقلاب سهمی ندارن که بخوان کولر بیت المال رو بگیرن». (همان، صص139-138)

شماره نشریه:  شمیم نرجس شماره 13


تعداد امتیازات: (0) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (1655)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

Escort