تاریخ ارسال خبر: 01 مرداد 1395 | گروه خبری:
حس سرشار سخن
شبی از ماه پر فیض رجب بود
زمین و آسمان در تاب و تب بود
«حرا» در انتظار میهمانش،
«محمّد» زادهی بنت وَهَب بود
فرا میآمد آنک نرم و بشکوه
چو ماهی کو بتابد بر سر کوه
وقار از پیکرش میریخت چون نور
نگه میکرد آرام و پراندوه
روان بُد، همرهش مجد و شرف نیز
هدف در پیش و عزمش در کنف نیز
عدالت همعنانش رهسپر بود
کرامت در رکاب از یک طرف نیز
فلک بر آستانش سوده سر را
نموده پیشکش شمس و قمر را
زمین بر آسمانها فخر میکرد
که با خود میبَرَد فخر بشر را
در آن ظلمت سرای جهل دوران
دلش غرق ملال از غربت جان
کناری میگرفت آن شب چو هر شب
به امید طلوع صبح ایمان
کنون چون موسی عمران، بر طور
به خاک افتاده بود آن قامت نور
شده غرق مناجات و در آن غار
چو دُرّی در صدف گردیده مستور...
زمان پشت از وبال شرک خم کرد
زمین از دست ظلم و جور فرسود...
بسی نالید شاید آن شب «احمد»
که ناگاهش خطاب وحی آمد
به خواندن یافت از معبود فرمان
ندا شد تا بیاغازد به قرآن
ندا شد تا بپاخیزد در عالم
زداید رنگ شرک از روح انسان
«محمّد» ملتهب از جای برخاست
«حرا» با قامت نیکو بیاراست...
رسانَد امر حق را بیکم و کاست
روان شد تا که حق بر پای دارد
بشر از قعر ظلمتها بر آرَد
هدایت را چو ابری گردد، آنگاه
به دشت قلبها چندی ببارد...
شماره نشریه: شمیم نرجس شماره 32