فاطمه وارسته
عبدالمسیح به آرامی از در مسجد بیرون میآید. همهی مسیحیان چشم به او دوخته اند. عبدالمسیح به دیوار کوچه تکیه میدهد. سرش پایین است. قطرهی عرق پیشانیش در نور مشعل برقی میزند و پایین میچکد. مسیحیان چشم از او بر میدارند و به سمت ابوحارثه میروند. ابوحارثه سکوت کرده است. ایهم دستش را به ریش سفیدش میکشد، ندیمانش را کنار میزند. روی به همراهانش و ما بین ابوحارثه و عبدالمسیح میایستد بعد از مکثی ناگهان با تمسخر میگوید:
ـ چه شده؟ چه خبرتان است؟ مات و مبهوت ایستادهاید و چشم به زمین و آسمان دوختهاید تا عذاب محمد از گوشهای بیرون آید و همهی مان را هلاک کند! هان؟!
ایهم چند قدم به سمت عبدالمسیح بر میدارد. دستان لرزانش را به هم میفشارد و فریاد میزند:
ـ چه بر سرت آمده عبدالمسیح! تو کاردان و مدبر قوم نجرانی! تاکنون چه کسی دیده و شنیده که یک امّی یتیم نفرین کند و تمام قوم مسیح یک شبه از پای در آیند و بعد هم مجوس و یهودی و که و که بگویند دیدید هیچ یک از خدایانشان کاری نکرد؟
ایهم وقتی بی توجهی عبدالمسیح را میبیند به طرف ابوحارثه میدود و فریاد میزند:
ـ یابن علقمه! تو رهبر مسیحیان نجرانی! نفرین کنی مسلمانی بر زمین باقی نمیماند. بیا برویم و منتظر طلوع صبح بمانیم. جماعت مسیحیان به دنبال او راه میافتند. همه با یکدیگر در حال گفت و گو هستند. چند دقیقه ای میگذرد. ابوحارثه بر میگردد و به جمعیت پشت سرش نگاه میکند. ناگهان در انتهای کوچه عبدالمسیح را پیدا میکند که سر در گریبان پشت سر مسیحیان قدم بر میدارد ابوحارثه ندیمانش را به دنبال او میفرستد. عبدالمسیح به صف اول جمعیت میپیوندد:
ـ جناب عبدالمسیح! شما به درایت و تدبیر شهره اید. ما منتظریم تا نظر شما را بشنویم.
عبدالمسیح در چشمهای ابوحارثه مینگرد. بلافاصله رویش را بر میگرداند و به نقطهی نامعلومی خیره میشود و آرام میگوید:
ـ جناب اسقف اعظم! در این مورد نیاز به تفکر بسیار دارم. محمد تنها نمیآید! که اگر تنها هم میآمد باز مباهله با او کار ساده ای نبود.
عبدالمسیح صلیبش را از روی سینه اش بر میدارد و در دست میفشرد. یک قدم به سمت ابوحارثه بر میدارد. به جمعیت مشاوران مینگرد. چند نفر نگاه نگرانشان را از او پنهان میکنند. عبدالمسیح سرش را جلو میآورد چشم در چشم رهبر مسیحیان میدوزد و بلند و شمرده میگوید: کدامتان در چشمهای محمد نگریست وقتی از همراهانش برای مباهله نام میبرد؟ ما با زنان و فرزندان و همراهانمان میرویم. محمد هم با زنان و فرزندان و نفوسش میآید... اما نفسهای محمد به شماره نیفتاده بود! جناب ابوحارثه! عبدالمسیح بعد از مکثی به جمعیت اشاره میکند که همه راه بیفتند. چند دقیقه میگذرد. یکی از مشاورین رو به سایرین میکند و میگوید:
ـ کاش جناب شرحبیل راه حلی داده بودند. نمیدانم رهبر مسلمانان در نامه اش چه نوشته بود که شرحبیل مدبر گفت اطلاعات من درمسائل مذهبی ناچیز است و خلاصه هیچ نظری نداده بود.
ـ نامهی محمد بن عبدالله نزد من است به منزل که رسیدیم برایتان میخوانم.
ابوحارثه و سایر نمایندگان به پشتیها تکیه میزنند. بقیه مسیحیان رو به روی آنها پشت به پشت یکدیگر مینشینند. یکی از نمایندگان شروع به خواندن نامهی پیامبر (صلی الله علیه و آله) میکند:
ـ «به نام خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب. از محمد پیامبر خدا به اسقف نجران. خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب را حمد و ستایش میکنم و شما را از پرستش بندگان به پرستش خدا دعوت مینمایم. شما را دعوت میکنم که از ولایت بندگان خدا خارج شوید و در ولایت خداوند وارد آیید و اگر دعوت مرا نپذیرید باید به حکومت اسلامی مالیات بپردازید و در غیر این صورت به شما اعلام خطر میشود».
نماینده شورا نامه را درون کیسه میگذارد. عبدالمسیح زانویش را به سینه چسبانده و چشم به زمین دوخته. عده ای هنوز به خوانندهی نامه مینگرند. ایهم برمی خیزد و میگوید:
ـ بزرگان قوم مسیح! این همه نگرانی از چیست؟ ابوحارثه! شما بروید و کمی استراحت کنید. طلوع صبح نزدیک است.
ابوحارثه ناگهان از جا بر میخیزد. با عصبانیت به ایهم مینگرد و بلند میگوید:
ـ سکوت جناب عبدالمسیح مرا نگران تر میکند راه حلی بگویید! آیا مباهله کنیم؟
عبدالمسیح چشم از قالی بر میدارد و با صدایی رسا میگوید:
« همه چیز بستگی به تصمیم محمد دارد. نمیدانم محمد چه کسانی را با خود خواهد آورد.
ـ چه تفاوتی دارد که محمد با چه کسانی به مباهله میآید؟ قطعاً جناب ابوحارثه پیروزند. ندیدید چه طور رهبرشان در مقابل خواست جناب ابوحارثه به راحتی قبول کرد در مسجد خودشان رو به شرق نماز بخوانیم؟ عبدالمسیح نکند شما حرفهای شرحبیل را باور کرده اید؟
عبدالمسیح به نماینده شورا که بلند سخن میگفت خیره شده و شمرده گفت:
ـ شرحبیل یکی از شخصیتهای بارز و عاقل مسیحی است او نیز با ناچاری این مطلب را گوشزد کرده که «ما مکرر از پیشوایان مذهبی خود شنیده ایم روزی منصب نبوت از نسل اسحاق به فرزندان اسماعیل انتقال خواهد یافت و هیچ بعید نیست که محمد که از اولاد اسماعیل است همان پیامبر موعود باشد». اما در مورد نماز اگر محمد به ما اجازه نمیداد نمازمان را بخوانیم با اطمینان بیشتری در مقابلش میایستادیم. ابوحارثه چند قدم عقب میرود و برجایش مینشیند و بلند میگوید:
ـ نخست باید پیش بینی کنیم محمد با چه کسانی میآید؟ آن جوان که در مسجد ما را به او ارجاع دادند دیدید؟...
ـ آری. تصور میکنم امین ترین و نزدیک ترین فرد نزد محمد باشد. سؤالی را که هیچ کس از نزدیکان محمد پاسخ آن را نمیدانست او جواب داد.
ـ آری. من خودم از عبدالرحمن بن عوف و عثمان بن عفان علت ناراحتی رهبرشان را پرسیدم اما آنها گفتند: حل این گره به دست علی بن ابیطالب است.
ـ او پسر عمو و داماد محمد بن عبدالله است به محض این که ما را دید گفت: «شما باید لباسهای خود را تغییر دهید و با وضع ساده بدون زدر و زیور به حضور بیایید دراین صورت مورد احترام و تکریم قرار خواهید گرفت».
عبدالمسیح از جای بر میخیزد. گویی بی تاب شده است. رو به جمعیت میکند و میگوید:
ـ من هم از همین نگرانم. آرامش محمد به خودی خود وجودم را میلرزاند. اما آن جوان! تا به حال مردی چون او ندیدم. شخصی از میان جمعیت با خنده میگوید:
ـ ترس ندارد جناب عبدالمسیح!...
ـ عبدالمسیح فریاد میزند:
ـ ترس ندارد؟ اگر منظور محمد از انفسنا آن جوان باشد... آن وقت چه؟ کدام تان قدمهای علی بن ابیطالب را دید؟ کدامتان صدایش را شنید؟
قطرات عرق از پیشانی ابوحارثه بر شقیقه اش میغلتد. چشمهای ایهم به دیوار رو به رو خیره مانده است. عبدالمسیح در جایش مینشیند. ابوحارثه دو بار لبهایش را بر هم میزند اما صدایی از آن بیرون نمیآید. سرانجام دست به عصایش میگیرد و بر میخیزد. گلویش را صاف میکند و میگوید:
ـ تصمیم گرفته شد. اگر محمد با علی بن ابیطالب و تعداد اندکی از نزدیکانش آمد با او مباهله ... نمیکنیم.
همهمه در تمام فضا میپیچد. همه متعجند. کم کم مسیحیان پشت سر ابو حارثه از در خارج میشوند.
در اه عده ای از میسحیان که در انتهای جمعیت راه میروند به آرامی با یکدیگر صحبت میکنند.
ـ من از نکتهای متعجبم، پس از این که محمد به تمام سؤالات مان پاسخ گفت یکی از نمایندگان به او گفت: «مسیح فرزند خداست زیرا مادر او مریم بدون این که با کسی ازدواج کند او را به دنیا آورد. پس ناچار باید پدر او همان خدای جهان باشد».
ـ آری جواب محمد برای من شگفتآورتر از هر سخنی بود که تاکنون شنیدهام. او پس از چند لحظه مکث آرام گفت: «وضع حضرت عیسی از این نظر مانند حضرت آدم است که او را با قدرت بی پایان خود بدون این که دارای پدر و مادری باشد از خاک آفرید».
ـ محمد آدم حسابگری است او بی دلیل این گونه آرام و مطمئن سخن نمیگوید چیزی در اندیشهی او و علی بود که ما متوجه آن نمیشدیم. جمعیت به آهستگی و با تردید بر روی خاک سرد و نرم صحرا گام میگذارد. پس از دقایقی مسیحیان پشت سر بزرگان بر روی فرشها زیر درختان خشک مینشینند. بعضی سکوت کرده اند. بعضی برای یکدیگر انجیل میخوانند. چند نفر چشم و گوش تیز کرده اند تا از انتهای صحرا گام میگذارد. پس از دقایقی مسیحیان پشت سر بزرگان بر روی فرشها زیر درختان خشک مینشینند. بعضی سکوت کرده اند. بعضی برای یکدیگر انجیل میخوانند. چند نفر چشم و گوش تیز کرده اند تا از انتهای صحرا پیامبر را ببینند یا صدای آواز از و طبل آنها را بشنوند. ابوحارثه لبهایش را بر هم میفشرد. عبدالمسیح سرش را میان دو دستش گرفته است. زمین کم کم از مشرق روشن میشود. پیامبر با چند نفر همراه خود به سمت جمیعت گام بر میدارند.
ـ محمد، محمد بن عبدالله با چهار نفر همراه خود آمد.
ـ آن کودک که در بغل اوست حسین است نوهی محمد و کودکی که محمد دست او را گرفته حسن است نوهی دیگرش.
ـ دو نفر هم پشت سر محمد است، او فاطمه است، دختر محمد.
شخصی که جلوتر از جمعیت ایستاده و برای ابوحارثه خبر میآورد سراسیمه به سمت جمعیت میدود. چند لحظه مکث میکند نفس نفس میزند، اضطراب را در چهرهی ابوحارثه میبیند و زیر لب میگوید:
ـ کسی که پشت سر دختر محمد میآید، علی است.
ابوحارثه یک قدم به عقب بر میگردد. عبدالمسیح لبش را گاز میگیرد. صلیبها از روی شانههای مسیحیان به زمین میافتد. خورشید کاملاً در آسمان میدرخشد. پیامبر همراهانش را زیر دو درخت خشکیده مینشاند و عبایش را روی شاخههای برهنهی درختان میاندازد.
ابوحارثه روی به مسیحیان میگوید:
«من چهرههایی را میبینم که هرگاه دست بلند کنند و از درگاه الهی بخواهند که بزرگترین کوهها را از جای بکند فوراً کنده میشود. بنابراین هرگز صحیح نیست که ما این قیافههای نورانی و با این افراد با فضیلت مباهله نماییم. زیرا بعید نیست که همهی ما نابود شویم و ممکن است دامنهی عذاب گسترش پیدا کند و همهی میسحیان جهان را بگیرد و در روی زمین یک مسیحی باقی نماند».
یکی از نمایندگان مأمور میشود نامهی پیامبر را برای مسیحیان بخواند:
«عذاب سایهی شوم خود را بر سر نمایندگان مردم نجران گسترده بودو اگر از در ملاعنه و مباهله وارد میشدند صورت انسانی خود را از دست داده و در آتشی که در بیابان برافروخته میشد میسوختند و دامنهی عذاب به سرزمین نجران کشیده میشد».
هیأت نمایندگی از پیامبر میخواهد تا مقدار مالیات مشخص شود و امنیت مردم نجران تأمین گردد.
امیرالمؤمنین به دستور پیامبر در نامه ای که بر روی پوست سرخی نوشته شد مقدار مالیات را مشخص میکند و امنیت ملت نجران از سوی خدا و رسولش تأمین میگردد و دو نفر از همراهان پیامبر آن را امضا میکنند و پیامبر نیز بر آن مهر مینهد.
شماره نشریه: شمیم نرجس شماره 18