دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
جمعه, 10 فروردین,1403

داستان امام جمعه


داستان امام جمعه

از تاکسی که پیاده شد مثل کسی که دنبالش کرده باشند دور و برش را می‌پایید با هول و دستپاچگی به تابلوی رنگ و رو رفته‌ای نگاه کرد که یک سرباز نیروی انتظامی زیرش نگهبانی می‌داد. با احتیاط و نگرانی به سراغ سرباز رفت طوری که انگار از او هم می‌ترسید. سرباز به در کوچکی، چند قدم جلوتر اشاره کرد.

مرد به داخل ساختمان وارد شد و چند دقیقه بعد برگشت و کاغذی را که محکم به دست گرفته بود به سرباز نشان داد. سرباز نگاهی به کاغذ انداخت و جلوتر از مرد به سمت دری که روبهروی تابلو قرار داشت به راه افتاد. اوّل چند ضربهی آرام به در زد و بعد کلیدی را که از جیبش درآورده بود توی قفل در انداخت و در را باز کرد. اضطراب در چشمان مرد موج می‌زد. منتظر بود تا سرباز او را به داخل راهنمایی کند. سرباز که همچنان ایستاده بود با حرکت سر از او خواست داخل شود. مرد که انگار تردید داشت و از چیزی می‌ترسید آرام قدم به داخل حیاط گذاشت. پیرمردی کنار باغچه ایستاده بود و به سمت در نگاه می‌کرد. در با صدایی آرام پشت سر مرد بسته شد.

پیرمرد شلنگ آب را کمی کشید و این طرفتر آمد. مرد با عجله جلو رفت و از توی جیبش اسکناسی درآورد و کف دست پیرمرد گذاشت و آهسته گفت: «نوکرتم مرا به حاج آقا برسان».

پیرمرد نگاهی به اسکناس کرد و ریز خندید، چشم‌های نافذش کوچک شد و چین و چروک صورتش در هم رفت. پیرمرد پرسید: «یعنی امام جمعه همین قدر می‌ارزد؟»

مرد از جیب خود اسکناس دیگری درآورد و توی دست پیرمرد گذاشت. پیرمرد شلنگ آب را رها کرد و رفت تا شیر را ببندد. مرد به دنبالش دوید: «حاجی جان نوکرتم، عجله کن». پیرمرد دست او را گرفت و به سمت در برگرداند و پول را کف دستش گذاشت: «پول لازم نیست آقاجان» مرد محکم ایستاد و دوباره التماس کرد: «به خدا زندگیم نابود شده، این آخرین امید است، نوکرت هستم بگذار حاج آقا را ببینم». پیرمرد در حالی که در را باز می‌کرد پرسید: «حالا این پول‌ها واقعاً مال من است؟» مرد با اشارهی سر تأییدی کرد. «هر چه داشته باشم می‌دهم این که چیزی نیست فقط به شرط این که امام جمعه را ببینم، اگر تو باغبان امام جمعه‌ای من باغبان خودت می‌شوم، بگذار او را ببینم. رئیس دفترش راحت به من کاغذ داد، تو حالا این قدر معطّل می‌کنی؟ به خدا دیر می‌شود» پیرمرد اسکناس‌ها را تا کرد و توی صندوق صدقات زیر تابلو انداخت: «به نیّت سلامتی خودت و زن و بچّه‌ات». بعد دستی به سر شانهی سرباز زد و گفت: «من خجالت می‌کشم می‌بینم این طور زیر آفتاب ایستاده‌ای ها!» خیابان خلوت بود. مرد تازه چشمش به سرباز افتاد. جوانی سیاه چرده بود و لابد روستایی. دستش را به علامت سلام نظامی بالا برد و در چهره‌اش رضایتی ساده و بی‌انتها موج زد. چشمانش به دنبال لبخند پیرمرد به داخل خانه برگشت. مرد شک کرده بود. حالا دیگر مطمئن نبود که او باغبان امام جمعه باشد بدون آنکه چیزی بپرسد پیرمرد را نگاه می‌کرد و منتظر بود تا او حرفی بزند. پیرمرد دست او را گرفت و گفت: خوب فدایت شوم این طوری که کاسب نشدیم، حالا تعریف کن بلکه جور دیگر کاسب شویم! پیرمرد خندید و او را کنار خود بر لبهی سکّو نشاند. مرد که حالا مطمئن شده بود امام جمعه همان پیرمرد است، چند لحظه خیره خیره او را نگاه کرد و بعد ناگهان بغضش ترکید، مثل بچهی گمشده‌ای که مادرش را پیدا کرده باشد یا اسیری که بعد از مدّت‌ها به وطن خود برسد، مرد دست‌ها را در موهای آشفته‌اش فرو برده بود و زار زار گریه می‌کرد. انگار تازه جایی برای گریه کردن پیدا کرده بود. جایی که دیگر کسی مزاحمش نمی‌شد...

پیرمرد که کنارش نشست و سینی چای را روی لبهی سکّو گذاشت تازه فهمید که مدّتی است دارد گریه می‌کند. امام جمعه پرسید: «چه شده فدایت شوم تعریف کن». مرد با صدایی میان ناله و فریاد شروع کرد به گفتن «برادر دادستان بچه شش ساله‌ام را، دسته گلم را... مرد باز گریه می‌کرد». چهرهی امام جمعه در هم رفته و منتظر شنیدن بود، حالا هم ولکن نیستند و در به در دنبال من می‌گردند که به زور رضایت بگیرند. تهدیدم کرده‌اند الآن دو روز است که فراری هستم، هیچ امیدی به هیچکس نداشتم، زن و بچه و خانواده‌ام به هم ریخته‌اند. امروز برادر زنم گفت: این امام جمعه که به تازگی آمده است جور دیگری است، برو سراغش، خدایی شد که دستم به شما رسید».

امام جمعه که دیگر حرکاتش آرام نبود بلند شد و رفت دم در چیزی به سرباز گفت و برگشت. مرد اشک‌ها را از چشمان سرخش پاک می‌کرد: «اصلاً باور نمی‌کردم حتّی بتوانم امام جمعه را ببینم، گفتم که خانه خراب شده‌ام» .

امام جمعه پرسید: همین جا؟ پریروز؟ یعنی شنبه؟ ... مرد سرش را تکان داد: «همهی شهر خبر دارند حاج آقا، طفلک گل نازنین من...» رئیس دفتر امام جمعه که طلبه‌ای جوان بود وارد شد و در حالی که دستش را روی سینه گذاشته بود پرسید: حاج آقا امری دارید؟ امام جمعه بلند شد و ایستاد: «شما قضیهی برادر دادستان را خبر دارید؟» طلبهی جوان پاسخ داد: «بله حاج آقا!»، امام جمعه پرسید: «چرا به من نگفتید؟»

ـ حاج آقا دیشب از تهران رسیدید و امروز هم که فرماندار آمده بود و درس داشتید، گذاشته بودم توی کارتابل!

ـ امام جمعه ناگهان فریاد زد: این که کارتابلی نیست فدایت شوم.

ـ رادیو خبرش را همه جا جار زده آن وقت من باید توی کارتابل ببینم؟

ـ بعد امام جمعه رو کرد به مرد و پرسید: شاهد هم هست؟

ـ بله حاج آقا، مغازه‌دارهای سر خیابان شاهداند... مرد ناگهان ساکت شد و خجالت زده ادامه داد: ببخشید توی خیابان حسینیه همه دیده‌اند طرف هم که از ماشین پیاده شده همه فهمیدهاند. مست بوده ولی هیچکس جرأت نمی‌کند شهادت بدهد».

ـ امام جمعه که دیگر تصمیم خود را گرفته بود به مرد گفت: همین جا صبر کن تا لباس بپوشم و بیایم. او که به اندرونی منزل خود رفت طلبهی جوان به طرف دفتر امام جمعه دوید. صدا زد آقای حسینی...

ـ چند لحظه بعد رانندهی امام جمعه و رئیس دفترش توی خیابان آماده بودند. امام جمعه که همراه مرد بیرون آمد لحظاتی ایستاد و رفت توی فکر؛ بعد گفت: ماشین نمی‌خواهد پیاده می‌رویم.

ـ هنوز از پیچ بلوار نگذشته بودند که سی چهل نفر پشت سر امام جمعه جمع شدند. مرد در کنار امام جمعه بود که قدم‌هایی بلند و محکم برمی‌داشت و با شتاب می‌رفت. پچ پچ همراهان قطع نمی‌شد و هر کس از دیگری ماجرای این راهپیمایی غیرمنتظره را سؤال می‌کرد. تمام شهر با تلفن و پیغام خبردار شده بودند و جمعیت که هر لحظه زیادتر می‌شد سر خیابان حسینیه به پانصد ششصد نفر رسیده بودند. امام جمعه آهسته از مرد چیزی می‌پرسید و با اشارهی چشم او روبهروی چند مغازه که در قسمت عقب‌نشینی خیابان قرار گرفته بود حرکت خود را آهسته کرد. جمعیت که آرام شد مغازه‌دارها هم وحشت زده بیرون آمده بودند. امام جمعه با حرکت دست آنها را پیش خواند و قرآن کوچکی از جیب خود بیرون آورد و بالا گرفت و گفت: «بسم الله الرّحمن الرّحیم و من اظلم ممن کتم شهاده عنده من الله؛ هیچ گناهی بالاتر از این نیست که آدم حق را بداند و کتمان کند، از حقیقت خبر داشته باشد و نگوید، آقاجان، اگر بدانید حقیقت چیست و نگویید جایتان در آتش است، فدایتان شوم».

ـ مغازه‌دارها که مرد را در کنار امام جمعه می‌دیدند دیگر فهمیده بودند ماجرا چیست. امام جمعه منتظر بود حرفی بزنند. از جمعیت صدا درنمی‌آمد و همه سرک می‌کشیدند تا عکس‌العمل مغازه‌‌دارها را ببینند. خواروبار فروش میانسالی که شب کلاه سفید بر سر داشت؛ به هم چراغی‌هایش نگاه کرد و جلوتر آمد: «حاج آقا شما ضامن می‌شوید که حرف زدن ما دردسر برایمان درست نکند؟» خواربار فروش که نگاه خیره و چشمان بیرون زدهی امامجمعه را دید دوباره نگاهی به مغازه‌دارهای دیگر انداخت و گفت: «حاج آقا شنبه عصر بود ساعت‌های شش، شش و نیم، این طفلی آمده بود برای خانه چیزی بخرد...» با گریهی سوزناک مرد چند نفر هم از داخل جمعیت گریه سر دادند. امامجمعه پرسید: «ماشین توی پیاده‌رو به بچه زد؟» مرد دیگری میان حرف او دوید. «بله حاج آقا، اگر مغازهی من هم پله نداشت توی مغازه می‌آمد». امامجمعه پرسید: «مست بود؟» مردها سر تکان دادند.

ـ «مطمئن هستید؟» باز مردها سر تکان دادند. «ماشین دادستانی بود؟» یکی از میان جمعیت داد زد: «حاج آقا آرم رویش داشته همه دیده‌اند».

ـ ولوله‌ای در میان جمعیت افتاد. معاون امنیتی استاندار با چند نفر همراه، جمعیت را شکافتند و جلو آمدند: «مساکم الله بالخیر حاج آقا» نگاه تند و نافذ امام جمعه او را دستپاچه کرد.

ـ «حاج آقا اجازه بدهید قضیه از طریق قانونی پیگیری شود...». امام جمعه با عصبانیت پرسید: «حرف زدن من با مردم کجایش غیرقانونی است؟»

معاون استاندار گفت: «من نگران آن هستم که خدای نکرده مشکلی پیش بیاید و وجود مبارک آسیب ببیند و شما متأذّی شوید حاج آقا».

امامجمعه انگشت اشارهی خود را به سمت او گرفت و با صدای بلند گفت: «من پرونده شما را هم گذاشته‌ام توی نوبت، اگر ساکت می‌ایستید و مثل بقیه گوش می‌کنید بسم الله، اگر می‌خواهید موعظه کنید من هر چه از قضیهی اردیبهشت می‌دانم همین جا به صورت قانونی داد می‌زنم!»

رنگ از صورت معاون استاندار پرید، آشکارا می‌لرزید: «چشم حاج آقا، فعلاً شما عصبانی هستید بعداً من برای دست‌بوسی و عرض ادب می‌آیم خدمتتان».

معاون استاندار و همراهان او از میان جمعیّت بیرون رفتند. امام جمعه پرسید: «کسی خانهی دادستان را بلد است؟» چند نفر جواب مثبت دادند. امام جمعه فریاد زد: «هر کس از خدا می‌ترسد و حاضر است شهادت شرعی بدهد با من بیاید». جمعیت به سرعت تکان خورد و همه برای امام جمعه کوچه را باز کردند.

چند دقیقه بعد جمعیت تمام خیابان را گرفته بود. انگار خیابان داشت حرکت می‌کرد. مثل گدازه‌های آتشفشان که از میان درّه‌ای سرازیر شود. مغازه‌دارها کرکره‌ها را پایین کشیدند و رانندگان ماشین‌ها را پارک ‌کردند و دنبال جمعیت به راه ‌افتادند. هیچ کس شعار نمی‌داد ولی انگار میان جمعیت ولوله‌ای بود.

ـ چند نفر جوان جلو جمعیت می‌دویدند و مسیر را نشان می‌دادند. وقتی جمعیت پشت سر امام جمعه به خانهی دادستان رسیدند سرباز وظیفه‌ای که کنار در نگهبانی میداد در مقابل چهره‌های برافروختهی جمعیّت و نگاه پرسشگر امام جمعه بریده بریده و دستپاچه بدون مقدّمه به حرف آمد: «حاج آقا همه رفتند، حاج آقا چند نفر بودند، حاج آقا آمدند این جا خانوادهی این آقا را هم بردند، از این کوچه بالایی، همین الان حاج آقا، خیلی تند رفتند حاج آقا...»

ـ امام جمعه دور و برش را نگاه کرد و سکّوی سیمانی جلوی خانهی دادستان را که دید بالای آن رفت و ایستاد جمعیت یکباره آرام شد و همه به دهان او چشم دوختند.

«بسم الله الرحمن الرحیم چند کلمه بیشتر عرض ندارم. اوّل این که کاش دوربین صدا و سیما به جای ضبط نمایش عروسکی توی استودیو الآن این جا بود. دوم اینکه هیچکس حق ندارد از این مسأله سوء استفاده کند. جو را ناآرام کند و یا حرف و حدیث بزند، سوم این که همین امشب با تهران تماس می‌گیرم و پیگیری می‌کنم در اسرع وقت یک نفر را به جای این آقای قبلی بفرستند. چهارم این که به گوش همه برسانید هر کس بخواهد به اندازهی سر سوزنی حق دیگری را در این شهر ضایع کند برای من بزرگ و کوچک فرقی ندارد؛ هیچ ملاحظه نمی‌کنم، توی خیابان راه می‌افتم و با همین مردم حق مظلوم را می‌گیرم. وقتی امام جمعه با شور و حرارت به مردم اشاره کرد و این جمله را گفت انگار جمعیّت منفجر شد.

صدای الله اکبر در فضا پیچید. نعره و فریاد جوان‌ترها کاملاً مشخّص بود. مردی که بچه‌اش کشته شده بود و پایین پای امام جمعه به شدّت گریه می‌کرد با شنیدن این جمله و فریاد جمعیت دست و پای خود را گم کرد و همان طور که اشک‌هایش سرازیر بود شروع کرد به کف زدن.

امام جمعه ادامه داد: «قانون، قانون اسلام است، قانون ما قانون پیغمبر و امیرالمؤمنین است، قانون ما قانون شرع است نه قانون ملاحظه کاری و روابط و حساب و کتاب‌های شخصی و شیره مالیدن سر مردم».

جمعیت دوباره با صدای تکبیر منفجر شد. امام جمعه با حرکت دست مردم را آرام کرد و با صدایی که به خاطر فریاد زدن گرفته بود آهسته‌تر گفت: «حالا هم همه چیز به خیر گذشت. فدایتان شوم، بروید سر کار و خانه و زندگیتان. مراقب همدیگر باشید برای شادی روح امام و شهداء صلوات بفرستید». همراه با صدای صلوات چند تا از جوان‌تر ها زانو زدند که امام جمعه پایین بیاید، مرد همین طور که اشک هایش را پاک می‌کرد به امام جمعه خیره شده بود. امام جمعه به طرف او آمد و بر سر شانه‌اش دست گذاشت، همه داشتند این دو نفر را نگاه می‌کردند. امام جمعه گفت: «حالا پسر تو پسر من هم هست، تا آخرش هستم و خودم تکلیف خون این مظلوم را معلوم می‌کنم». مرد ناباورانه نگاه می‌کرد.

منبع: مجله حجره، شماره 19، فروردین84

شماره نشریه:  شمیم نرجس شماره 19


تعداد امتیازات: (0) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (1963)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

Escort