زن مو بور از مغازهی پارچهفروشی بیرون آمد. پارچهی مشکی خریدهبود. آن را باز کرد و روی سرش انداخت و با دست زیر گلویش را گرفت.
عکسی برای صفحهی اول / فاطمه اکبری
هوا سرد بود. دستکشهایم را دستم کردم و دوربین عکاسیام را برداشتم و از خانه بیرون زدم. باد، پشت سرم در حیاط را محکم به هم کوبید؛ برگشتم و در و پنجرههای دور و بر را نگاه کردم. کسی سرش را بیرون نیاوردهبود. بخار نفسهایم جلوتر از خودم حرکت میکرد. از کوچههای تنگ و باریک گذشتم. برگی روی درختها باقی نماندهبود. هوا سوز سردی داشت. شالگردنم را تا روی بینی بالا کشیدم. به خیابان شاه رضا رسیدم. مردم از کوچههای اطراف به سمت میدان... در حرکت بودند. مردها بازوهایشان را داخل هم فروبردهبودند و پاهایشان را به زمین میکوبیدند. کنار یک درخت چنار ایستادم. دستکشها مزاحمم بودند. آنها را درآوردم، در جیبم چپاندم و لنز دوربین را تنظیم کردم. از قاب دوربین یکی یکی افراد را از نظر گذراندم. همه مثل هماند!
دوربین را آوردم روی کفشها، تا نزدیک آسفالت.
- «سوژهها باید ناب باشند و هنری و در عین حال حساسیت حکومت را برنیانگیزند؛ فیلمهایت را هدر نده».
- «چشم آقا! تا به حال دیدهاید من عکس بد بگیرم؟ همیشه عکسهایم روی صفحهی اوّل میخورند».
کفشها و پاها در یک حرکت سریع بالا میرفتند، پایین میآمدند و با یک حرکت هماهنگ روی آسفالت سرد و سیاه کوبیدهمیشدند. مثل مانور ارتش در برابر شاهنشاه در روز جشن تاج گذاری. با ریتمی متفاوت و آهنگی که با صدای مردم درآمیخته بود. تا جایی که میشد عقب رفتم. آنقدر عقب که قد بلندترینشان را از کمر تا آسفالت خیابان در لنز دوربین میدیدم.
- این عکس گویا نیست. باید از این مردم تمام قد عکس گرفت.
سیل جمعیت وارد پیادهروشد. دوربینم را با دست محکم گرفتم و خودم را از میان جمعیت بیرون کشیدم و پشتم را به چنار چسباندم.
برای این که عکس خوبی بگیرم باید به جلوی مردم بروم و از رو به رو نگاهشان کنم. از روبه رو هم مشتها بهتر دیدهمیشوند و هم کفشها.
سعی کردم از وسط جمعیت راهی برای خودم باز کنم. بازوهای در هم گره خورده را باز میکردم و خود را جلو میانداختم. گرم شده بودم. آفتاب بالا آمدهبود ولی هنوز از دهان همه بخار بلند میشد. دهها صف و دهها بازوی گره خورده را باز کردم. به ابتدای جمعیت رسیدم. حالا وسط صف اول بودم. مردها بازوهای من را هم گرفتند. باید دستهایم را آزاد کنم و جستی بزنم وسط خیابان و از روبه رو از این همه شور یک عکس به یادماندنی بگیرم؛ عکسی که در روزنامههای عصر و فردا صبح روی صفحهی اول بخورد.
چشمم خیرهشد! چند صد متر آن طرفتر سربازان گارد اعلی حضرت با تفتگهای کالیبر 8 رو به مردم ایستادهبودند. در چهار صف! و دو تانک چند صد متر پایینتر از آنها تازه از راه رسیدهبودند و هنوز متوقف نشدهبودند.
دستهایم را از بازوهای مردان بیرون کشیدم . خود را به سرعت به پیادهرو رساندم.
به چنار تکیه دادم. مردها به سمت تانکها و گارد اعلیحضرت پیشروی میکردند. خود را به عقب کشیدم و به سمت انتهای جمعیت حرکت کردم. مغازهها باز بودند. از کنار بوتیکهای لباس و لوازم آرایش گذشتم. داخل بوتیک زنی جوان ومیانهاندام با موهای بلند و بور مشغول زیر و رو کردن لباسهای خارجی بود.
از توی پیاده رو چند عکس از گارد گرفتم و خود را به عقب جمعیت کشاندم. مردم از کوچههای اطراف مثل سیل وارد خیابان شاه رضا میشدند. به خیابان که میرسیدند دستهای هم را میگرفتند و فریاد میزدند.
- بیچارهها! خبر ندارند چه چیزی جلوی آنها صف کشیده و انتظارشان را میکشد.
زن مو بور از بوتیک بیرون آمدهبود و کنار پیاده رو ایستادهبود. دامن سفیدش از زیر پالتوی قهوهای دیدهمیشد. جمعیت در حال افزایش بود و او هم نمیتوانست به این آسانی از بین جمعیت عبور کند. کنار پیادهرو ایستاد. خود را به عقب کشاندم. صف زنها نزدیک بود و صدای شعارهایشان را میشنیدم. مردی با یک دست کالسکهی نوزادی را هل میداد و با دست دیگرش دست زن چادری را گرفتهبود. زن چادری مشتش را بالا برده بود و با تمام حنجرهاش فریاد میزد.
به زن مو بور نگاه کردم. به سمت مغازهی پارچه فروشی رفت.
- بهتر است همان جا بماند تا این غائله ختم شود. شاید بهتر باشد من هم به داخل یکی از همین مغازهها بروم و از همان جا عکسهایم را بگیرم.
زن مو بور از مغازهی پارچهفروشی بیرون آمد. پارچهی مشکی خریدهبود. آن را باز کرد و روی سرش انداخت و با دست زیر گلویش را گرفت. همان جا ایستاد. جورابهای پشمی سفیدش از زیر پارچهای که تا زانویش را پوشاندهبود پیدا بود. جمعیت زنها به وسط خیابان رسیده بودند. مشتهای زیادی در هوا میچرخید و صداها بلندتر میشد. صدای زنها با صدای تفنگها آمیختهبود. زن مو بور با رسیدن موج زنها وارد جمعیت شد و مشتش را در هوا رها کرد و همان شعارها را تکرار کرد. صدای او هم با صدای تفنگها آمیخت.
در زاویهی 30 درجه ایستادم. درخت چنار سمت چپم بود. دوربین را تنظیم کردم و از صف زنهایی که فریاد میزدند از مشتها تا کفشهایشان یک عکس تمام قد گرفتم طوری که در زیر عکس آسفالت سرد و سیاه و کفشها پیدا باشد و دربالای آن مشتها و آسمان.[1]
1. این داستان برگرفته از خاطرهی معلم بزرگوارم آقای محمد ریاحیفر از دوران انقلاب است.
شماره نشریه: شمیم نرجس شماره 29